اسدی توسی:و ز آن جای با بزم و شادی و رود همی رفت تا نزد ایلاق رود
❈۱❈
و ز آن جای با بزم و شادی و رود
همی رفت تا نزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگر
ببستست گردون زمین را کمر
❈۲❈
به دیدار که موج و دریا نشیب
بهتک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چومارازشکنجوچوشیرازخروش
❈۳❈
یکی اژدها نیلگون پیکرش
ابر باختر دم، از رستخیز
خروشش ز تندر تک از برق تیز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیز
❈۴❈
همه دمّ خَم و همه دل شکن
همه رویش ابرو همه تن دهن
گهی داشت جوش از دل بیهشان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشان
❈۵❈
ز پهناش ماهی به ماه آمدی
هم از بن به یکساله راه آمدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
❈۶❈
ز باران گهی درع پرچین شدی
گه از باد چون جوشن کین شدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهان
گدازید و آمد برون از نهان
❈۷❈
دگر صدهزار از گهردار تیغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمد مجرّه ز گردون فرود
❈۸❈
ز هر سو بیاندازه در وی بهجوش
بتان پرندی بر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنگ
همه چشمه چشمه بنفشه به رنگ
❈۹❈
زده دامن کرته چاک از برون
گشاده بر و سینة سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمار
زره پوش و جوشنور و ترگدار
❈۱۰❈
سپهبد به نیک اختر هور و ماه
بیآزا بگذشت از او با سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیان
به تاتار زد خیمه ناگاهیان
❈۱۱❈
بر آن مرز خاقان یغر شاه بود
که تاج بزرگش بر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هزار
سپه داشت شایسته کارزار
❈۱۲❈
بد از لشکرش خیره چرخ برین
نگنجد گنجش به روی زمین
چو از شهر رفتی برون گاهگاه
به چوگان و گوی از به نخچیرگاه
❈۱۳❈
بدی صد هزاران سران سترگ
طرازنده گدش سپاهی بزرگ
هزارانش بالا به پیش اندرون
به برگستوان و زره گونهگون
❈۱۴❈
ده و شش هزار از مهان سرای
ز گوهر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پرست
سپرور همه با کمانها بهدست
❈۱۵❈
منادی ز هر سو یکی چر بگوی
خروشنده تا کیست فریادجوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخواه
بد و نیک برداشتندی به شاه
❈۱۶❈
بدادی سبک داد و بنواختی
وز اندازه بر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به ماه
که پیرامنش بود یک میل راه
❈۱۷❈
بر او سی و یک در همه زرنگار
که دادی به هر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فراز
گشادی یکی در به هر روز باز
❈۱۸❈
بد از پیش هر در یکی تازه باغ
پر از گونهگون گلچوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام
❈۱۹❈
به گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عود
ستاده به زرین و سیمین عمود
❈۲۰❈
میانش دو ایوان برافراخته
سر برجشان تاج مه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
❈۲۱❈
به یکروی دکانی از زرّ ناب
عقیقش همه بوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ سرای
❈۲۲❈
همه چوب او زر و گوهر نگار
نمد خز و دیبای چینی ازار
چو جشنی بزرگ آمدی گاهگاه
در آن خیمه آراستی بارگاه
❈۲۳❈
به شهرش نه برف و نه باران بدی
جز اندک نمی کز بهاران بدی
ز زربفت چین داشتی جامه شاه
ز دیبا دگر مهتران سپاه
❈۲۴❈
بدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بسی
ولیکن نبد یار خاقان کسی
❈۲۵❈
همه ساله بد خواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود
همی گفت ای کاشکی کز شهان
ربودی کسی زاو شهی ناگهان
کامنت ها