اسدی توسی:برادر بد آن شاه را سروری خنیده به مردی به هر کشوری
❈۱❈
برادر بد آن شاه را سروری
خنیده به مردی به هر کشوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخت
شدند این دو جوینده تاج و تخت
❈۲❈
زمانی نشدشان دل از جنگ سیر
سرانجام خاقان یغر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیش اوی
پس ماند از او سرکشی کینهجوی
❈۳❈
دلیری که نامش تکینتاش بود
همه ساله با عمّ به پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختی
به تاراج بومش برانداختی
❈۴❈
زمانی ز کین پدر توختن
نیاسودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشورش
شکسته بسی گونهگون لشکرش
❈۵❈
همین هفته کآمد سپهبد فراز
همی خواست آمد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بود
کش از هر دوسو رزم و پیکار بود
❈۶❈
به هم با مهان انجمن کرد و گفت
که گردن ندانم چه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم به سر
❈۷❈
ز دو رویه دشمن ندانم برست
نه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشتهای روز تنگ
رهش پیش غرقاب وز پس نهنگ
❈۸❈
کنون چاره جویید تا چون کنیم
که این خار از پای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گر
بوند این سه سر بی پدر را پدر
❈۹❈
بسی رأی زد هر کس از روی کار
سرانجام گفتند کای شهریار
چو آتش نمایدت از دور دود
از آن به که سوزدت نزدیک زود
❈۱۰❈
شهان و بزرگان روی زمین
چه فرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحاک را دادهاند
ز کامش برون گام ننهادهاند
❈۱۱❈
فریدون از او به بهفرنگ و فر
همیدون به داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهدار او جنگ نیست
❈۱۲❈
هر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخوان
❈۱۳❈
بر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه های گله سر به سر
❈۱۴❈
که او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بر سپهر برین زین تو
بهدست کسان چون توان گشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر
❈۱۵❈
پسندید خاقان و پیش گوان
بفرمود پاسخ سوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفرین
❈۱۶❈
دگر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هر چه گویی، ندارم به رنج
سزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چو گرد لشکر کشست
❈۱۷❈
اگر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بر طبق پیش اوی
بدین باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بدره زر کنم
❈۱۸❈
ولی ارزو دارم از تو یکی
که آری به کاخم درنگ اندکی
بوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان من
❈۱۹❈
به جای فریدون اگر دانی ام
گز این آرزو شاد گردانی ام
فرستاده را باره خویش داد
وز اندازه دیبا و زرّ بیش داد
❈۲۰❈
کسی کردش و شد فرسته چو باد
پیام آنچه بد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتها گشت رام
که پیغام بد با نوید و خرام
❈۲۱❈
سوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ساز کرد
هزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هزار از بره سربرید
❈۲۲❈
ز گاوان فربه همی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
❈۲۳❈
پذیره به پیش سپهدار شد
چو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هم از پشت زین
گرفتند این شاد از آن آن از این
❈۲۴❈
به یکجای بودند هوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان
سپهدار با هر که بود از سپاه
نشستند بر خوان هم از گرد راه
❈۲۵❈
ز هر خوردنی ساز چندان گروه
یکی دشت بد گردش اندر دو کوه
پر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمه
❈۲۶❈
به هر گام جامی پر از لعل می
طبقهای نقل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خام
❈۲۷❈
به زیر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبای چین
سپاهی ز شهد و شکر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آخته
❈۲۸❈
گروهی به پیکار رفته فراز
گروهی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هر صفی میوهدار
همه برکشان شکرّ و قند بار
❈۲۹❈
طبقها و جام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفران
سپهریست هر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکر
❈۳۰❈
کمربسته در پیش خوبان پرست
همه باده و باد بیزان به دست
چنان روشن از می بلورین ایاغ
کز او کور دیده بهشب بیچراغ
❈۳۱❈
دم نای هر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بر آتش کباب
گرفته خورشها همه کوه و دشت
کشان پیشکار آب و دستاروطشت
❈۳۲❈
به بوی خورشها ددان تاخته
زبر در هوا مرغ صف ساخته
نسشته به خوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میان
❈۳۳❈
شب و روز خاقان پرستش نمای
کمربسته پیش سپهبد به پای
جدا خوانش هر روز دادی بلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پاش
❈۳۴❈
سر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکینتاش باز
زناکه خروشی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیر
❈۳۵❈
سپهبد بهخاقان یغر گفت چیست
چهلشکر رسید و تکینتاش کیست
بگسترد خاقان سخن سربهسر
گله هر چه بدش از برادر پسر
❈۳۶❈
سپهدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیر
من اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدست
❈۳۷❈
یکست ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب
ترا دل بدین غم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گرد
❈۳۸❈
گرش صدهزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنگ
ببینی که چون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کین
❈۳۹❈
چنان کن که شبگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشباز
می و بزم کاینجاست آنجا بریم
نریمان زند تیغ و ما میخوریم
❈۴۰❈
من از ویژهگردان گزینم هزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید به راه
❈۴۱❈
مگر ناگهش سر به دام آورم
وز این کار فرجام نام آوردم
چو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلی چراغ
❈۴۲❈
همان نامزد کرد اندک سپاه
ببردند و راندند یک هفته راه
بهبزم و بهنخچیر برکوه و دشت
چنین تا به ژی دیدار گشت
❈۴۳❈
بر آن تیغ بژ از بر کوهسار
تکینتاش با جنگیان دههزار
بگفتند از ایران دلیری سترگ
رسیدست نو با سپاهی بزرگ
❈۴۴❈
ز خاقان یغر جنگ تو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستست
ز تیغ بژ آمد به پایین کوه
بزد صف کین با سپه همگروه
❈۴۵❈
نیامدش باک از دلیری که بود
چو گرد سپه دید بشتافت زود
کامنت ها