اسدی توسی:نریمان بیآمد هم اندر زمان به نزد سپهدار و خاقان دمان
❈۱❈
نریمان بیآمد هم اندر زمان
به نزد سپهدار و خاقان دمان
چنین گفت کامروز هر دو ز دور
نظاره براین جنگ سازید و شور
❈۲❈
شما جام گیرید هر دو به بزم
که من تیغ خواهم گرفتن بهرزم
اگر بخت هشیار یار منست
بدین دشت پیکار کار منست
❈۳❈
از ایرانی و زاولی هر که بود
بفرمود تا صف کشیدند زود
چو صف زد زدورویه یکسر سپاه
غریو از دل کوس برشد بهماه
❈۴❈
سواری یغز غزنی از پیش صف
برونزد، دو سر خشتی از کین به کف
یکی تبتی جوشن اندر برش
کلاهی سیه چاپر بر سرش
❈۵❈
به آورد گهگشت آنگه چو باد
ز میدان بهزین کوهه برسر نهاد
سوی قلب خاقان بهکین حملهبرد
هم از گرد بفکند جنگی دو گرد
❈۶❈
دو دیگر فکند از سوی میسره
برد باز بر میمنه یکسره
یکی ترک دیگر ربود از کمین
سوی لشکرش برد و زد بر زمین
❈۷❈
ز شادی گرفتند ترکان خروش
نریمان برآمد ز ترکان به جوش
بدو گفت از اینسان بود کارزار
یکی بهزما کز سپاهت هزار
❈۸❈
ازاین کودک اکنون بهدشت نبرد
نگه کن تو پیکار مردان مرد
یکی نعره زد همچو شیر یله
که غرّد چو از عزم بیند گله
❈۹❈
شباهنگ پیشانی ماه نعل
برانگیخت، گیتی بهخون کرد لعل
ززخمش همی در زمین خم فکند
سپاهی بهٔک حمله برهم فکند
❈۱۰❈
بهمیدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد همآورد جوی
به ناورد بلخی سواری گرفت
سپربازی و نیزهداری گرفت
❈۱۱❈
خروشید کأن ترک پرخاشگر
که خشتش دو سر بد، کله چارپر
کجا تا ربایمش هم در شتاب
بسوزانمش در تف آفتاب
❈۱۲❈
همانترکبیرونزد ازصف چوشیر
گزیزنده یاب ابلقی تند زیر
میان در کمربند مالیده تنگ
به چاچی کمان در نهاده خدنگ
❈۱۳❈
خروشان نمود او ز دور آستی
که پیش ای اگر مرمرا خواستی
برانگیخت باره نریمان گرد
به بازیگری دست ناورد برد
❈۱۴❈
کمان قبضه و تیر و نیزه بهدست
بسهنیزه بگرفت وزهرابه شست
همیتاخت پیچان بهگردش عنان
که تیرش زند سینه را یا سنان
❈۱۵❈
چویک چندگشت، اندر آمد چودود
زدش نیزه وز پشت ابلق ربود
بهنوک سنان بر مه افراختش
زمانی ز هر سو همیتاختش
❈۱۶❈
پس انداخت از نیزه بر قلبگاه
برآمد غو کوس از ایران سپاه
چنان نعرهشان بر مه و زهره شد
که مه بیدل و زهره بیزَهره شد
❈۱۷❈
سپهدار و خاقان فرخنده نام
به شادیش هر دو گرفتند جام
نریمان دگرباره از چپ و راست
بگشتو از ایشان همآورد خواست
❈۱۸❈
برون تاخت گردی دگر چون هژیر
کمان کرده الماس بارنده ابر
به گردش ز هر سو سواری گرفت
به تیغ و سنان کامکاری گرفت
❈۱۹❈
پس از جای مانند تند اژدها
درآمد، بدو کرد خشتی رها
نریمان سوی چپ عنان برشکست
سوی راست بگرفت خشتش به دست
❈۲۰❈
چنان زدش بر ناف زخم درشت
که باکوهه زینش بردوخت پشت
بیآویخت یکسو ز زین سرنشیب
سرش پای شد پشت پایش رکیب
❈۲۱❈
بهمیدان دگرباره ناورد کرد
همی کشت هرکه آمدش در نبرد
بهنیزه ز زین مرد برداشتی
هم از بر به شمشیر بگذاشتی
❈۲۲❈
مکش، زنده بر بایش از پشت زین
سبک هدیه آور به خاقان چین
بگشتند هر دو چو شیر نژند
گرفتند گاهی کمان، گه کمند
❈۲۳❈
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروریخت خنجر، زره گشت خاک
عمودگران چون کمان یافت خم
سنان گشت چوگان و نیزه قلم
❈۲۴❈
سپرها چو بیشه شد از زخم تیر
رخ از رنگ آهن به کردار قیر
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
❈۲۵❈
بزد خنجری بر نریمان گرد
سپر نیمی و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تیغش هوا
ولیکن ندید آنچه بودش هوا
❈۲۶❈
نریمان به چاره همی زنده جست
گه او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ
ببد تا رسید اندرو ترک تنگ
❈۲۷❈
کمند آن گه از پس به باد گریز
میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز
فکندش ابر خاک چون بیهشان
همی برد تا پیش خاقان کشان
❈۲۸❈
بدو گفت کاین بیم خورده سوار
به هدیه از این کودک خرد دار
از ایرانیان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
❈۲۹❈
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
به هم حمله بردند دل پر ستیز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند یکسر سلاح و درفش
❈۳۰❈
ز پیش اندرون تیغ کهسار بود
ز بس تیغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه یک دلاور نماند
گریزان برفتند چون سر نماند
❈۳۱❈
همه دشت و که بد پراکنده باز
سلیح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ایرانیان
نیآمد به یک موی کس را زیان
❈۳۲❈
وز آن جا سوی شهر پیروز روز
کشیدند نیک اختر و دلفروز
چنان شاددل بود خاقان ازین
که گفتی نهادست بر چرخ زین
❈۳۳❈
تکینتاش را برد جایی نهان
سرآورد بروی درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و به بخشش همی داد داد
❈۳۴❈
به ایرانیان و سپهدار چیر
همیدون به فرّخ نریمان شیر
ببخشید هر هدیه چندان که نیز
نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز
❈۳۵❈
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین
❈۳۶❈
چنینست از دیرباز این جهان
رباینده آن زاین به کین این از آن
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تا بد همیدون بدست از نخست
❈۳۷❈
همانست گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت زمان
آیا توشهات اندک و ره دراز
چه سازی چو آیدت رفتن فراز
❈۳۸❈
دل از آز گیتی چه پر کردهای
از او چون بری آنچه ناوردهای
ازاو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی
❈۳۹❈
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد
❈۴۰❈
سواریست عمر از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
دو اسپست و مرد دو اسپه به راه
سبکتر به منزل رسد سال و ماه
❈۴۱❈
بدان کوش کایمان به بیرون بریم
که یکسر به گرداب گردون دریم
کامنت ها