اسدی توسی:سپهدار چون هفتهای سور کرد از آن پس شد اهنگ فغفور کرد
❈۱❈
سپهدار چون هفتهای سور کرد
از آن پس شد اهنگ فغفور کرد
همه راه خاقان بپرداخته
به هر جای نزل و علف ساخته
❈۲❈
سه منزل بدش با سپه رهنمای همی
ورا کرد بدرود و شد بازجای
شد شتابان سپهدار گو
نریمان و زاول گره پیشرو
❈۳❈
به مرز بیابانی آمد فراز زمینش
که گفتی جهانیست گسترده باز
همه داغ پای پری
زمانه گم اندر وی از رهبری
❈۴❈
نه گردون سپرده درازای او
نه خورشید پیموده پهنای او
به هر سوش دیوی دژ آگاه بود
به هر گوشه صد غول گمراه بود
❈۵❈
همان تار پّرنده هزمان ز گرد
چو تیر آمدی در نشستی به مرد
بکشتند از آن غول بسیار و مار
به ده روز کردند از آنجا گذار
❈۶❈
رسیدند جایی چراگاه گور
درو شیرگون چشمه آب شور
چو نخچیر از تشنگی در گذار
به نزدیک ان چشمه رفتی فراز
❈۷❈
شدی نرم نرم آب آن چشمه زیر
پس آشفته گشتی چو غرنده شیر
بجستی و نخچیر را بیدرنگ
همان گه بیوباشتی چون نهنگ
❈۸❈
پس از یک زمان استخوانهاشپاک
بدی گرد آن چشمه بر تیره خاک
نه بشناخت آن آب را کس ز شیر
نه دانست کز چیست نخچیرگیر
❈۹❈
دگر سنگ دیدند کوچک بسی
که چون زآندوبرهم بسودی کسی
همان گاه بادی شگرف آمدی
پس از باد باران و برف آمدی
❈۱۰❈
ولیکن چو زآن جا به بومی دگر
ببردی، نبودی ورا آن هنر
دگر سنگ بد نیز کز بیم نم
چو ابر آمدی برزندی به هم
❈۱۱❈
سبک ز ان هوا ابر بگریختی
نه روز برف و ژاله نه نم ریختی
ز مرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساجر کشید
❈۱۲❈
بزد خیمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که گیرد ز نخچیر بهر
در و دشت و که دید زاندازه بیش
رَم گور و آهو و غژغا و میش
❈۱۳❈
همان روز بفکند بسیار گور
بهخونغرقه هرسو همیتاخت بور
درختی بَر چشمهساری بدید
عنان ره انجام از آن سو کشید
❈۱۴❈
چو نزدیکشدخاستیک بانگسخت
زنی دید ناکه که جست از درخت
یکی شیرخواره گرفته به بر
همی تاخت ز آهو به تک تیزتر
❈۱۵❈
بپرسید کاین زن براینگونه چیست
یکی گفت کاین هم چو ما آدمیست
درین بیشها گرد این دشت و کوه
بدینسان بیاندازه بینی گروه
❈۱۶❈
چو آهوبه تک همچو مردم به روی
چودیوان بهناخن چومیشان بهموی
ز بن هیچ با ما نگرند رام
بمیرند زود آنچه گیری به دام
❈۱۷❈
از ایشان چو بیمار گردد یکی
برندش براین تیغ کوه اندکی
به شیونگری گردش اندر خروش
برآرند و زی ابر دارند گوش
❈۱۸❈
گرش ابر تیره ز دیده به اشک
بشوید، درستی گرد بیپزشک
وگر هیچ باران نبارد ز میغ
بمیرد، به زیر افکنندش ز تیغ
❈۱۹❈
نریمان یکی از درختی ربود
بر پهلوان برد و او را نمود
به ره در همه بازویش خسته کرد
همی بود تا مرد و چیزی نخورد
❈۲۰❈
ز نخچیر چون شد سپهدار باز
بیآمد کس شاه ساجر فراز
فرستاده با هدیه بسیار چیز
به پوزش پیامی نکو داده نیز
❈۲۱❈
که دانم کز ایران به کین آمدی
به پیکار فغفور چین آمدی
من او را یکی بنده کهترم
نگهبان یک مرز ازین کشورم
❈۲۲❈
سه ماهه ز ما تا بدو هست راه
نخستین ازو هر چه باید بخواه
هرآن گه گز او کام تو گشت راست
همه بندگانیم و فرمان تراست
❈۲۳❈
به هر شهر ازین مرز دیگر بپوی
ز هر شاه باژی که باید بجوی
سپهبد سخنهاش بر جای دید
پسندید و آن کرد کاو رأی دید
❈۲۴❈
ز زاول گره هر که بودند گرد
همان گه به فرّخ نریمان سپرد
به هر شهر فرمود تا با سپاه
بگردد، ز شاهان بود باژخواه
کامنت ها