اسدی توسی:چو شد هفتهای شهری آمدش پیش کهی نزدش از مه بلندیش بیش
❈۱❈
چو شد هفتهای شهری آمدش پیش
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
❈۲❈
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
❈۳❈
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
❈۴❈
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
❈۵❈
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
❈۶❈
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
❈۷❈
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
❈۸❈
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
❈۹❈
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
❈۱۰❈
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
❈۱۱❈
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
❈۱۲❈
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
❈۱۳❈
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
❈۱۴❈
ز تریاک و از گونهگونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
❈۱۵❈
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
❈۱۶❈
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
❈۱۷❈
چوکردی نهان خور فروغ از جهان
همان سنگها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
❈۱۸❈
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چهبر شخّ و هامون چهبر کوهسار
❈۱۹❈
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بیاندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
❈۲۰❈
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
❈۲۱❈
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
❈۲۲❈
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بیگناه
❈۲۳❈
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
❈۲۴❈
چو پیچان رسن برگهای دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
❈۲۵❈
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
❈۲۶❈
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
❈۲۷❈
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
❈۲۸❈
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
❈۲۹❈
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
❈۳۰❈
همه بندهوار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
❈۳۱❈
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
بهدندان چوخوکان بهناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بیشمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
❈۳۲❈
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
❈۳۳❈
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگ
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
❈۳۴❈
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
❈۳۵❈
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
❈۳۶❈
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
❈۳۷❈
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
❈۳۸❈
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
❈۳۹❈
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
❈۴۰❈
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بیسر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
کامنت ها