اسدی توسی:وز آن روی چون گشت خاقان تباه شد این آگهی نزد فغفور شاه
❈۱❈
وز آن روی چون گشت خاقان تباه
شد این آگهی نزد فغفور شاه
فکند افسر از سر به سوک پسر
به زیر آمد از تخت بر خاک سر
❈۲❈
همی خورد یک هفته بر سوک درد
پس آن گه بر آراست کار نبرد
سپهبد بُدش سرکشی یل فکن
قلا نام آن گرد لشکر شکن
❈۳❈
سواری که در چینش همتا نبود
به زور و دلش کوه و دریا نبود
بدادش صد و سی هزار از سران
تکینان لشکرش و نام آوران
❈۴❈
به جرماس پور برادرش زود
نوندی بر افکند چون باد و دود
که آمد سپهدار جنگی قلا
به دریای کوشش نهنگ بلا
❈۵❈
فرستادمش تا بود یاورت
گه جنگ تنها بس او لشکرت
تو با او به پیکار ایرانیان
ببند از پی کین خاقان میان
❈۶❈
بدین رزم اگرت آید از بخت راست
یکی نیمه از چین به شاهی تراست
قلا رفت و هم یار جرماس شد
به هم خشمشان زهر و الماس شد
❈۷❈
دو ره صد هزار از سران سترگ
کشیدند در هم سپاهی بزرگ
به شهر کجا پیش رفتند باز
خبر یافت گرشاسب ز آن رزم ساز
❈۸❈
نریمان و زاول گره را به جنگ
فرستاد و کرد او همان جا درنگ
به مرز کجا نزد یک روزه راه
رسیدند یک جای هر دو سپاه
❈۹❈
برابر کشیدند صفّ نبرد
بر آمد ز جنگ آوران دار و برد
دل کوس کین تندر آواز شد
سر تیغ با برق انباز شد
❈۱۰❈
زمین را دل از تاختن گشت چاک
بیاکند کام نهنگان به خاک
ز درع نبرد و ز گرد کمین
زمین گشت گردون و گردون زمین
❈۱۱❈
ز برگستوان دار پیلان مست
همه دشت بُد کوه پولاد بست
همی تیغ خندید بر خود و ترگ
بر آنسان که خندد بر امید مرگ
❈۱۲❈
ز دریا به دریا شد از جنگ جوش
ز کشور به کشور رسیده خروش
ز زخم یلان تیغ کین سر دِرو
سپاه یلان را سنان پیشرو
❈۱۳❈
سواران به گرداب خون اندرون
گوان غرقه گه راست گه سرنگون
ز جنبش زمین پاک ریزان شده
چو مستان که افتان و خیزان شده
❈۱۴❈
بمانده دل شیر گردون دو نیم
چو روبه شده شیر هامون ز بیم
گرفته سوی چرخ جان ها گذار
ز خنجر دمان خون چو ز آتش بخار
❈۱۵❈
سه روز اینچنین بود پیکار سخت
نگشت از دلیران یکی چیر بخت
چهارم چه شد کار پیکار دیر
سر آمد سران را سر از جنگ سیر
❈۱۶❈
نریمان زد اندر میان دو صف
به کف گرز و از خشم پاشنده کف
بر انگیخت تند ابرش زودرس
همی زد چپ و راست وز پیش و پس
❈۱۷❈
به هم زخم برگاشت با اسپ مرد
به هر حمله انباشت گردون به گرد
ز ترگ سواران و از مغز پیل
همی رفت آواز گرزش دو میل
❈۱۸❈
زره پوش در صف شدی رزم کوش
برون آمدی باز مصقول پوش
کفش چون کف میفشاران شده
چکان خون از او همچو باران شده
❈۱۹❈
قلا دید در لشکر افتاده نوف
از آن زخم و آن حملهٔ صف شکوف
بر افراخت از قلب یال یلی
برون زد چمان چرمهٔ جز غلی
❈۲۰❈
به دستش یکی برق کردار تیغ
چو الماس بارنده بیجاده میغ
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست
❈۲۱❈
سرآمد جهانت به سیری ببین
که روزت همین است روی زمین
چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ
کت این تخت خونست و آن تاج مرگ
❈۲۲❈
نهنگی گهربار دارم به کف
که گیتی چو آتش بسوزد ز تف
دمش زهر تیزست و الماس چنگ
خورش خون و دریاش میدان جنگ
❈۲۳❈
هم اکنون نگون ز اسپ زیر آردت
به یک دَم ز تن جان بیو باردت
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری، هنر باید اینجا نه لاف
❈۲۴❈
نترسم من از کبک یافه درای
که اشتر نترسد ز بانگ درای
هم اکنون ز مغز تو ای نیم تور
کنم کرکسان را بدین دشت سور
❈۲۵❈
ترا گر نهنگیست در جنگ چیر
از آن به عقابیست با من دلیر
عقابی که تا او شدست آشکار
بچه مرگ دارد روان ها شکار
❈۲۶❈
هوا رزمگه کوهش این ابر شست
درختش کمان آشیان ترکشست
هم اکنون ز زینت آورد زیر گل
به چنگال مغزت به منقار دل
❈۲۷❈
بگفت این و ابرش به خشم وستیز
به گردش در انداخت چون چرخ تیز
دو خمّ کمان نون و زه دال کرد
خدنگش عقاب سبکبال کرد
❈۲۸❈
به تیری که پیکان او بید برگ
فرو دوخت بر تارگ ترک ترگ
به خاک اندر از زین نگون شد قلا
ببارید بر جانش ابر بلا
❈۲۹❈
بشد تا مگر نام گیرد به جنگ
بشد جانش و نام نآمد به چنگ
دل و پشت ترکان شکست از نهیب
گریزان گرفتند بالا و شیب
❈۳۰❈
پس اندر دلیران ایران به کین
گشادند بر خیل ترکان کمین
فکندند چندان گروه ها گروه
که از کشته شد پشته هر سو چو کوه
❈۳۱❈
گرفتار آمد ده و شش هزار
سلیح و ستوران گذشت از شمار
همه دشت بُد ریخته خواسته
ز کشته جهان گند بر خاسته
❈۳۲❈
سوی بیشه جرماس تنها برفت
همی تاخت تند اسپ چون باد تفت
درختیش پیش آمد اندر گریز
برون داشته زو یکی شاخ تیز
❈۳۳❈
بر افتاد حلقش بر آن شاخ سخت
برفت اسپ و او کشته شد بر درخت
سپاهش نبود از وی آگاه کس
که هرکس غم خویش دانست بس
❈۳۴❈
هر آن گه بیآمد زمانه فراز
نگردد به مردی و اندیشه باز
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر باز دارد چه سود
❈۳۵❈
نریمان چو پردخت از آن رزمگاه
به گرد کجا خیمه زد با سپاه
بُد اندر کجا نامور مهتری
نگهبان آن مرز نیک اختری
❈۳۶❈
چو بر چینیان دید کآمد شکن
مهان هر چه بودند کرد انجمن
دژم گفت هر کاو سر انجام کار
نبیند، بپیچاندش روزگار
❈۳۷❈
سپاهی چنین رزم ساز ایدرست
ز پس بیست چندین دگر لشکرست
به خاقان و جرماس و جنگی قلا
نگر کاین سپهبد چه کرد از بلا
❈۳۸❈
به هر شهر کش جنگ و پیکار بود
شد آن شهر با خاک هموار زود
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه به پرخاش آبستن است
❈۳۹❈
همان به که زنهار خواهیم از اوی
بدان تا نباشد ز ما کینه جوی
چنین گفت هرکس که فغفور چین
نباید که دارد دل از ما به کین
❈۴۰❈
فغستان خاقان و گنج ایدرست
بدان گر رهیم این سخن در خوراست
چو مهتر به هم رأیشان دید راست
سزای نریمان بسی هدیه خواست
❈۴۱❈
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان
پرستش کنان آفرین کرد و گفت
که بادت به مهر اختر نیک جفت
❈۴۲❈
همی مهتر شهر گوید که من
ترا بنده ام واین بزرگ انجمن
شدست آن که فرزند شاه کجاست
تو کشتی پدر او ندانم کجاست
❈۴۳❈
درستست دیگر به نزدت خبر
که فغفور شه راست این بوم و بر
ازو باز پرداز و از چین نخست
پس آنگه تن و جان ما پیش تست
❈۴۴❈
به پیمان که ایمن بود بت پرست
به بتخانه ها کس نیازند دست
سپهدار گفت ایستادم بر این
مرا با شما نیست پیکار و کین
❈۴۵❈
نیارم فغستان خاقان به رنج
سپارید هرچ ایدرش هست گنج
سوی شهر بسته مدارید راه
که تا هر چه خواهد بخّرد سپاه
❈۴۶❈
براین دست بگرفت و خطش بداد
بیاراست آن شهر یکسر به داد
یکی گُرد گرد سپه برفکند
خروشید هر سو به بانگ بلند
❈۴۷❈
که با شهر کس را به بد کار نیست
چو باشد مکافاش جز دار نیست
همه گنج خاقان که بُد در نهان
بر آورد بیش از بهای جهان
❈۴۸❈
به پشت هیونان بختی هزار
همی هفته ای رخت بردند و بار
پراکنده بتخانهٔ گونه گون
بدان شهر در بود سیصد فزون
❈۴۹❈
همه چون بهشت نو آراسته
به گوهر در و بام پیراسته
کامنت ها