اسدی توسی:دهی دید در راه در دشت و راغ بی اندازه پیرامنش کشت و باغ
❈۱❈
دهی دید در راه در دشت و راغ
بی اندازه پیرامنش کشت و باغ
مِه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی به فرّ و شکوه
❈۲❈
ورا میهمان داشت با مهتران
پراکنده نزل و علف بی کران
به هر کس چنان هدیه دادن گرفت
کزاو ماند گرد سپهبد شگفت
❈۳❈
چه مردی بدو گفت کاین دستگاه
شهان را بود بر فزونی و گاه
چنین داد پاسخ که دهقان به کار
چو از کشت شد وز گله مایه دار
❈۴❈
براو بی زیان بگذرد سال پنج
بیابد بر از هر چه برداشت رنج
نباشد شگفت از ره باستان
که از سیم و زر باشدش آستان
❈۵❈
توانگر چو من نیست ایدر کسی
ندارم کس و چیز دارم بسی
خورم خوش همی هر چه دارم به ناز
نپایم که گیتی نپاید دراز
❈۶❈
توانگر که او را نه پوشش نه خورد
چه او و چه درویش با گرم و درد
همه شادی آنراست کش خواستست
کرا خواسته کارش آراستست
❈۷❈
بسان درختیست گردنده دهر
گهی زهر بارش گهی پای زهر
به چشم سر آیدت حور بهشت
به چشم دل از دیو دارد سرشت
❈۸❈
یکی خانه آباد هرگز نکرد
که از ده فزون بر نیآورد گرد
درو خوش دو تن راست چون بنگری
به غم نیست این هر دو را رهبری
❈۹❈
یکی آنکه از رأی و دانش تهیست
دگر آنکه باچیز و با فرهیست
مه ده منم و این ده ایدر مراست
از ایران پدر مادرم از کجاست
❈۱۰❈
خداوند این کشتورز و گله
به من شاه چین کرد این ده یله
مرا شادمان داشت فغفور چین
بر او کردم اندر جهان آفرین
❈۱۱❈
سپهدار نیز ارش باشد پسند
ز تاراجم ایمن کند وز گزند
هر آنچش هوا بُد سپهدار داد
وز آنجا سپه راند هم بامداد
❈۱۲❈
به منزل سراپرده چون برکشید
ز دهقان یکی نامه اندر رسید
که زنهار شاها بدین مرد پیر
ببخشای و من بنده را دست گیر
❈۱۳❈
کنیزی بُدم چنگساز از چگل
فزاینده مهر و رباینده دل
به مشکوی سرو بهاری سرای
به بزم اندر آوای بلبل سرای
❈۱۴❈
به پیری جوان بودم از ناز او
شده دل به دستان و آواز او
بر او بر کسی ز آن سپه شیفتست
ز پنهانش بُر دست و بفریفتست
❈۱۵❈
جهان پهلوانش گر آرد به دست
فرستم به جایش پرستار شست
اگر یابم آن زاد سرو روان
تن مرده را داده باشی روان
❈۱۶❈
دژم شد جهان پهلوان چون شنید
بسی در سپه جست و نامد پدید
سرایی یکی دید کش پرده بود
پس خیمه اندر نهان کرده بود
❈۱۷❈
به چین هر دو بگریختن خواستند
نهانی چو ره را بر آراستند
شد این آگهی زی سپهبد درست
سبک هر دوان را گرفت و بجست
❈۱۸❈
کنیزک پدید آمد اندر قبای
میان بسته چون ریدگان سرای
زره کرده پوشش به جای حریر
کمر همچو دربسته مژگان چو تیر
❈۱۹❈
دو مشکین کمند از بر گرد ماه
گره کرده در زیر پَرّ کلاه
مراو را ز صد گونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک بهمرد باز
❈۲۰❈
همان جا به درگاه دهقان پیر
ببارید بر بنده باران تیر
سرش را ز تن برد و بردار کرد
تنش را خور گرگ و کفتار کرد
❈۲۱❈
وز آن جا به شهر فغفور شد
بر آسود و از رنجگی دور شد
به بدرود کردن فرستوه شاه
در آن هفته بُد با نریمان به راه
❈۲۲❈
همان روز کآمد سپهبد فراز
وی آمد هم از راه زی شهر باز
ز نزل و علف هر چه بودش توان
بیاراست و آمد بَر پهلوان
❈۲۳❈
بسی هدیه های نوآیینش داد
همیدون یکی گاو زرینش داد
نگارش ز یاقوت و دُرّ خوشاب
درونش بیاکنده از مشک ناب
❈۲۴❈
ز نو ارغوان وز سپرغم به بر
یکی افسرش برنهاده به سر
بدو گفت داریم ما هر کسی
در این گاو مروای فرّخ بسی
❈۲۵❈
ورا سال گیریم از اختر به فال
بدو فرّخت باد گوییم سال
به زرّش چنان کاو نکاهد زرنگ
مکاه و مسای از فراوان درنگ
❈۲۶❈
به گوهرش بادی گرامی چنوی
بدین بوی گیتی ز تو مشکبوی
بدینسان سپر غم چو آن ارغوان
سرت سبز و رخ لعل و بختت جوان
❈۲۷❈
پذیرفت از او پهلوان سترگ
بر آن فال بر ساخت بزمی بزرگ
سه روز از می ناب برداشت بهر
به روز چهارم بیامد به شهر
❈۲۸❈
همه کوی و بازار گشتن گرفت
به هر جای بتخانه ای بد شگفت
یکی بتکده دید ساده ز سنگ
چهل ناخشه هر یک ار بیر رنگ
❈۲۹❈
به هر ناخشه بر چهل لاد نیز
ز جزع و رخام و ز هر گونه چیز
درو گنبدی آبنوسی بلند
ز گوهر نگار وی از زرّ بند
❈۳۰❈
چراغ فروزنده گردش هزار
به آلت همه سیم و بسد نگار
ستونی میانش در از لاژورد
خروسی بر او کرده از زرّ زرد
❈۳۱❈
ز هر سو در آن گنبد آبنوس
زدی هر زمان یک خروش آن خروس
چو مُردی چراغی شدی او فراز
به منقار بفروختی زود باز
❈۳۲❈
یکی حوض زیر ستون از رخام
برش بسته دکّانی از سیم خام
بتی بر وی از سنگ بنشاسته
به پیرایه و افسر آراسته
❈۳۳❈
به پیکر چو مردی نشسته به جای
سرافراخته گرد کرده دو پای
شمن گرد وی خیل از چینیان
سترده ز نخ پاک و بسته میان
❈۳۴❈
دویدند زی پهلوان هر که بود
جدا هر کسش نو پرستش نمود
در آن انجمن دید پیری کهن
بپرسیدش از کار آن بت سخن
❈۳۵❈
به پاسخ چنان گفت پیر آن زمان
که هست این خدای آمده ز آسمان
به دل هر چه داریم کام و هوا
چو خواهیم ازو زود گردد روا
❈۳۶❈
برآورد گرشاسب از خشم جوش
چنین گفت کای گمره تیره هوش
یکی نا توان چون بود کردگار
نه گویا نه بینا نه دانا به کار
❈۳۷❈
خدای جهان کردگارست و بس
که بر ما توانا جز او نیست کس
یکی کز سپهر روان تا به خاک
جهان یکسر او آفریدست پاک
❈۳۸❈
نه چون کرد رنج آمدش زو به چیز
نه گر بر گِرد رنجی آیدش نیز
به یک بنده بدهد سراسر جهان
ندارد به کاهش زمان جهان
❈۳۹❈
بدان تا بداند دل راهجوی
که ارجی ندارد جهان پیش اوی
ره بت پرستی هم از شیث خواست
که از مرگ چون گشت با خاک راست
❈۴۰❈
به شاگردی اش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود
چنان پیکری را نهادند پیش
پرستیدنش ره گرفتند و کیش
❈۴۱❈
کنون نیز هر جا که شاهی بود
دگر دانشی پیشگاهی بود
چو میرد بتی را به هم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی
❈۴۲❈
ز دوزخ ندان جاودان رستگار
کسی را که این باشدش کردگار
دگر ره شمن گفت کای نیکنام
خدای تو چندست و دینش کدام
❈۴۳❈
چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یکست ایزد داور بی نیاز
سپهر او برآورد و این اختران
همو ساخت بنیاد این گوهران
❈۴۴❈
تن و جان ما را به هم یار کرد
خرد را بدین هر دو سالار کرد
گوا کرد بر بنده گوینده راست
دو گیتی براو مر یکی بی گواست
❈۴۵❈
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی به باد آیدت
رَه دینش آنست کز هر گناه
بتابیّ و فرمانش داری نگاه
❈۴۶❈
به هستیش خستو شوی از نخست
یکییش ز آن پس بدانی درست
به پیغمبرش بگروی هر که هست
نیاویزی از شاخ بیداد دست
❈۴۷❈
بدانی که انگیز شست و شمار
همیدون به پول چنیود گذار
عنان سخن هر کسی کاو بتافت
سر رشتهٔ پاسخش کس نیافت
❈۴۸❈
بماندند خیره دل از پیش اوی
گرفتند بسیار کس کیش اوی
کامنت ها