اسدی توسی:از آن پس نریمان چو شد چیره دست پس از رزم در بزم و شادی نشست
❈۱❈
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم و شادی نشست
ببد تا بیآمد جهان پهلوان
گرفتند شادی ز سر هردوان
❈۲❈
سخن چند راندند از آن رزمگاه
وزآنجا به جندان گرفتند راه
ده و شهر و دز هر چه دیدند پاک
بکندند و ، با خون سرشتند خاک
❈۳❈
تو گفتی زخوبان و از خواسته
بهشتیست هر خیمه آراسته
همی بُرد هر شیر جنگی شکار
گرفته به بر آهوی مشکسار
❈۴❈
ز بازوش گرد میان کرده بند
ز گیسوش در دست مشکین کمند
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند
❈۵❈
رسیدند زی شهر جندان فراز
سپه خیمه زد دشت شیب و فراز
به چرخ از همه شهر بر شد خروش
ز جوشن وران باره آمد به جوش
❈۶❈
به یک سو نریمان به کین دست بُرد
برآمد دگر سو سپهدار گرد
به هر گوشه عرّاده برساختند
همی دیگ جوشیده انداختند
❈۷❈
کز آن دیگ چون آب جستی برون
همی سوختی جانور گونه گون
دگر بُد روان قلعهای نبرد
براو رزم سازنده مردان مرد
❈۸❈
سر نیزه ها کرده چون چنگ شیر
که مردم کشیدندی از باره زیر
گرفتند گردان ایران و چین
کمان های زنبوری و چرخ کین
❈۹❈
ز شاهین و طیاره بر هر گروه
همی سنگ بارید چون کوه کوه
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران
❈۱۰❈
رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت
همه ترگ هاون شد از زخم سنگ
سر و مغز چون سرمه از گرز جنگ
❈۱۱❈
بُد از تیر و پیکان های درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت
جهان پهلوان کوشش اندر گرفت
گراینده گرز گران بر گرفت
❈۱۲❈
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ
در از آهن و باره از سنگ بود
به کین کرد سوی در آهنگ زود
❈۱۳❈
همی زد چنان گرز کز زخم سخت
در و قفل و زنجیر شد لخت لخت
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سیاه
❈۱۴❈
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن بانگ زنهار خاست
همه بوم زن بُد ، همه کوی مرد
همه شهر دود و همه چرخ گرد
❈۱۵❈
ز خون بسته شد بر کفِ پای گل
نه بر پای تن بُد ، نه بر جای دل
کجا خانه ای بُد به خوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت
❈۱۶❈
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن
به هر کوی جویی چنان خون گذشت
که از شهر یک میل بیرون گذشت
❈۱۷❈
دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پُر ز تاراج و آویختن
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری
❈۱۸❈
از ایشان گنه پهلوان درگذشت
سپه را ز تاراج و خون باز داشت
نریمان همی رفت تا کاخ شاه
ز گردش پیاده سران سپاه
❈۱۹❈
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته به کف تیغ و خشت و سپر
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون
❈۲۰❈
پسِ پشت از ایران و زابل گروه
سواران برگستوان ور چو کوه
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسنده دلیران کین
❈۲۱❈
جهان دید پرخیل دلبر فغان
همه برده از پرده بر مه فغان
دو گلنارشان غرقه در خون شده
دو نرگس به مه بر دو جیحون شده
❈۲۲❈
ز گل کنده شمشاد پُرتاب را
بدو رشته دُر خسته عناب را
به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بُت بر زمین
❈۲۳❈
همی خواست یاری به زارّی و درد
ز ناگه نریمان بدو باز خورد
بیازید و بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخن های گرم
❈۲۴❈
که تاج شهی خار بنداختی
بر از پایگه سر کشی ساختی
شه ار چه به پایه ز هر کس فزون
نشایدش از اندازه رفتن برون
❈۲۵❈
بیاورد بالای تا بر نشست
پیاده همی شد رکیبش به دست
جهان پهلوان بود بمیان شهر
به گردش بزرگان لشکر دو بهر
❈۲۶❈
یکی تخت زیرش ز یاقوت و زر
به دیبای چین سایبانی ز بر
چو فغفور را دید شد پیش باز
نشاند از بَر تخت و بردش نماز
❈۲۷❈
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیکخواه
❈۲۸❈
نشاید به جز کام او کردنم
که فرمانش طوقیست بر گردنم
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست
❈۲۹❈
ترا بود از آغاز پنداشتی
که پند مرا خوار بگذاشتی
کنون گر ز من گشت آشفته کار
هم از من نکو گردد ، انده مدار
❈۳۰❈
اگر چند از مار گیرند زهر
هم از وی توان یافت تریاک بهر
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وزآنجا به تاراج بنهاد روی
❈۳۱❈
پس پرده در کاخ مشکوی شاه
نه او شد نه کس را ز بُن داد راه
ز گنجش هم اندر زمان ده هزار
شتروار هر چیز برداشت بار
❈۳۲❈
چه از زر چه از دیبهٔ رنگ رنگ
چه آرایش بزم و چه ساز جنگ
بگفتند کاین گنج کمترش بود
بگو تا نماید دگر گنج زود
❈۳۳❈
به نیکی ورا گفت دادم نوید
مبادا کزآن پس شود ناامید
اگر چند خواری کند روزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار
❈۳۴❈
ز جندان و از گنج فغفور چین
ز تاراج آن بوم و بر همچنین
فراز آورید آنچه بُد در سپاه
گزین کرد ازو پنج یک بهر شاه
❈۳۵❈
بفرمود تا نام هر یک بهم
زدند از پی یادگاری قلم
شتر سی هزار از درم بار کرد
دگر نیم ازین بار دینار کرد
❈۳۶❈
ز زرینه آلت به خروارها
ز سیمینه ، چندانکه انبارها
شمرده شد از نافه سیصد هزار
صد از سلهٔ زعفران شصت بار
❈۳۷❈
ز دُر چار صد تاج آراسته
گزیده همه یک یک از خواسته
ز یاقوت سیصد کمر بیغوی
ز گوهر چهل گرزن خسروی
❈۳۸❈
دو صد خوان ز زرّ و ز جزع و جمست
وز آلتش خروار تیرست و شست
ز زرّ پیرهن سی و شش بافته
به هم پود با تار برتافته
❈۳۹❈
طراز همه دُرّ بر زرّ ناب
گریبان و یاقوت و درّ خوشاب
ابا هر یکی افسری شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار
❈۴۰❈
چهل درج پر درّ و یاره همه
که بُد نامشان دُّر واره همه
هزار و چهل بت ز هر پیکری
به کردار آراسته لشکری
❈۴۱❈
ز زر بفت صد تخت بر رنگ رنگ
که بُد کمترین جامه سی من به سنگ
صد و سی هزار از خز و پرنیان
دو صد رزمه نو حلهٔ چینیان
❈۴۲❈
کنیزان دگر سی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل
دو ره ده هزار از بتان سرای
همه با ستور و سلیح و قبای
❈۴۳❈
صد و سی هزار از ستور یله
که بر دشت و کُه داشت چوپان گله
ده و شش هزار اسپ نو کرده زین
همه زیر بر گستوان های چین
❈۴۴❈
هزار اسپ دیگر به زرّین ستام
از ارغوان و از تازی تیزگام
ز خفتان و از جوش کارزار
ز درع و کژ آکند نو سی هزار
❈۴۵❈
صد و بیست گردون همه تیغ و ترگ
دو چندان سپرهای مدهون کرگ
ز زر خشت تیرست و سی بار پنج
که مردی یکی بر گرفتی به رنج
❈۴۶❈
نود بار صد جفت چینی کمان
به زر نیزه و تیر بیش از گمان
هزار و صد و سی جناغ پلنگ
ز هر گوهر آراسته رنگ رنگ
❈۴۷❈
پرند آور هندویی شش هزار
تبرزین و ناخج فزون از شمار
صد و سی سپر گونه گونه ز زر
غلافش ز دیبا نگار از گهر
❈۴۸❈
بی اندازه منجوق و زرّین درفش
همان چتر ها زرد و سرخ و بنفش
شراع و ستاره دو صد زرّ بفت
ز دیبا سراپرده هفتاد و هفت
❈۴۹❈
دو صد خرگه اندر خور بزم و جام
نمد خز و چوبش همه عود خام
هم از بیکران خیمهٔ گونه گون
از اندازه شان فرش و آلت فزون
❈۵۰❈
دگر خیمهٔ میخ او شش هزار
سراسر ز دیبای گوهر نگار
ز زر اندرو صد ستون ستیخ
از ابریشمش رشته و ز سیم میخ
❈۵۱❈
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او
درفشان درفشی دگر از پرند
ز گوهر چو ز اختر سپهری بلند
❈۵۲❈
که بر پیل کردندی آن را بپای
به صد مرد برداشتندی ز جای
بر او پیکر گرگی افراشته
به نوک سرو پیل برداشته
❈۵۳❈
فراوان گهر زآن درفش بنفش
کشیدند در کاویانی درفش
سه گردون زرّین شتالنگ بود
ز هر دارویی هفتصد تنگ بود
❈۵۴❈
فراوان دد و مرغ و نخچیر و گور
طرازیده از زرّ و سیم و بلور
ز عنبر یکی گنبد افراخته
به یک باره هر سو روان ساخته
❈۵۵❈
بدودر چو کافور تختی ز عاج
فرازش فروهشته از مشک تاج
سرایی به بند و گشای آبنوس
هم از زر تیرست و هفتاد کوس
❈۵۶❈
هزار و چهل جفت دندان پیل
ز پیروزه سی تخت همرنگ نیل
سروهای کرگ از هزاران فزون
همه چون خمانیده زآهن ستون
❈۵۷❈
ختو هشتصد بار کز زهر بوی
چو آید فتد هر زمان خوی ازوی
ز کیمخت گردون دو صد بسته تنگ
همیدون طبر خون و چینی خدنگ
❈۵۸❈
پر از نقره صندوق تیرست و شست
ز زرش همه قفل و زنجیر بست
پر از زر رسته چهل جفت نیز
چهل بُد طرایف ز هر گونه چیز
❈۵۹❈
بیا کنده سی درج نو جفت جفت
ز هر گوهر سفته و نیم سفت
دوره چارصد تنگ قرطاس چین
پلنگینه چرم سِفن هم چین
❈۶۰❈
ز هر موی روباه سیصد هزار
ز سنجاب و قاقم فزون از شمار
دوصد باره موی سمندر دگر
که آتش نباشد براو کارگر
❈۶۱❈
دمان هفتصد پیل چون کوه نیل
به زر بسته دندان هر زنده پیل
دو ره چارصد یوز بد میش گیر
به تن همچو پاشیده بر قیر شیر
❈۶۲❈
سیه گوش تیرست هریک به بند
پلنگان آمخته هشتاد و اند
فراوان سگ تند نخچیر در
به جل ها پرند و به زنجیر زر
❈۶۳❈
دو صد باز و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین
ده و شش هزار استر بارکش
به مهد و نمدزین دو صد بار شش
❈۶۴❈
دو ره سی هزاران ز تازی هیون
ز فرش و نمد بارشان گونه گون
ز گاوان صد و سی هزار از شمار
ز میشان دوشا هزاران هزار
❈۶۵❈
چو پنجه هزار دگر برده بود
که هریک به صد ناز پرورده بود
کامنت ها