اسدی توسی:ازین مژده چون آگهی یافت شاه بر افروخت از ماه برتر کلاه
❈۱❈
ازین مژده چون آگهی یافت شاه
بر افروخت از ماه برتر کلاه
هزار اسپ بالای زرینه ساز
فرستاد با لشکر از پیشباز
❈۲❈
دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش
ز برگستوان دار و از درع پوش
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای
❈۳❈
دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ
ز برشان درفش دلیران جنگ
همه پیلبانان به زرین کمر
ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر
❈۴❈
پلنگان به زنجیر زرّینه بند
همان گرگ و شیر ژیان در کمند
شد آمل بهشتی نو آراسته
درم ریز و دیبا فشان خواسته
❈۵❈
سه منزل سپه داده زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران
❈۶❈
سپر در سپر گیل مشکین کله
خروشان همه چون هژیر یله
ز رنگین سپرها چنان بُد زمین
کجا چرخ در چرخ دیبای چین
❈۷❈
همه مردم شهر بی راه و راه
زده صف به دیدار فغفور شاه
طرازیده بر پیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی
❈۸❈
یکی چتر طاووس رنگ از برش
ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش
بَر درگه شه چو آمد فراز
چنان کش همی دید شاه از فراز
❈۹❈
ز پیل زیان آوریدند زیر
زمانی بماندند بر جای دیر
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زرّ بند
❈۱۰❈
فریدون نیاورد ازو هیچ یاد
نپرسیدش از بُن نه امید داد
برش نیز یک هفته نگذاشت کس
بباد فرهش بد همین کرد بس
❈۱۱❈
نریمان بر شه شد از گرد راه
گرفت آفرین داد نامه به شاه
نخست از نثار آنچه بُد پیش برد
پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد
❈۱۲❈
به یک هفته در هفتصد بار شش
بُد از پیش شه مردم بارکش
همی گفت چون کشور چین که دید
که چندین شگفت از وی آمد پدید
❈۱۳❈
نه در گنج ماند و نه در کاخ جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشت خوی
❈۱۴❈
از آن پس نریمان به پای ایستاد
فروبست دست و زبان برگشاد
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را
❈۱۵❈
ز فغفور و آرایش کشورش
سخن راند و از گنج و از لشکرش
که شاهی سزا افسر و گاه را
ندیدم چو او جز شهنشاه را
❈۱۶❈
اگر بر خرد خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد
نپیچد شه از مردمی رأی خویش
فرستدش دلخوش سوی جای خویش
❈۱۷❈
نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر
که دولت نماندست یک جای دیر
که داند که این چرخ بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست
❈۱۸❈
به رنجست آنکش هنرها مِهست
نکوکاری و نیکنامی بهست
که ماند نکونامی ایدر به جای
بود با تو نیکی به دیگر سرای
❈۱۹❈
شمر یافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکویی و داری توان
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوریت از بدی
❈۲۰❈
به تلخی چو ز هست خشم از گزند
ولیکن چو خوردیش نوشست و قند
ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت
بزرگی فغفور نتوان نهفت
❈۲۱❈
ورا این بزرگیش بی راه کرد
که با ما به کین دست بر ماه کرد
ازین نیست باد فره اکنونش بیش
که یک هفته شد تا نخواندمش پیش
❈۲۲❈
ببر خلعت و بند بردار ازوی
به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست
❈۲۳❈
کمان ، گاه ضحاک بنداختی
چو گاه من آمد به زه ساختی
من این بد مکافات آن ساختم
نه ز آن کارج تو شاه نشناختم
❈۲۴❈
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش پسیچ
مر این خانه را خانه خویش دان
مرا گرچه بیگانه از خویش دان
❈۲۵❈
به تو گر بدی کردم از آزمون
به هر بد کنم صد نکویی فزون
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی
❈۲۶❈
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
گه گیتی چنینست بالا و شیب
سپهر روان با کسی رام نیست
ز نیک و بد و ماش آرام نیست
❈۲۷❈
چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت
جهان باغ و ماها سراسر درخت
به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی
❈۲۸❈
بر آن باش فردا که هر دو به کام
نشینیم یک جای و گیرم جام
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفور شاه
❈۲۹❈
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی به چشم اندر آورد نم
چو شاه فروزندگان از سپهر
ز پیروزه گون تخت خود دید چهر
❈۳۰❈
فریدون پگه کرد سوری پسیچ
کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ
به گلشن گهی کز دو سو داشت در
نمودند دیدار با یکدیگر
❈۳۱❈
ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای
نه برخاست باید یکی را به پای
به بر یکدیگر را گرفتند شاد
به پوزش سخن چند کردند یاد
❈۳۲❈
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس از آن گه به بگماز بردند دست
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گونه آراسته چون بهار
❈۳۳❈
میان اندرون خانه رنگ رنگ
ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ
همه بومش از صندل و چوب عود
بدو اندر از زرّ سیصد عمود
❈۳۴❈
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره
بساطش سراسر زبر جد نگار
همه شفشه زرّ بد پود و تار
❈۳۵❈
ابر پیشگه تختی از لاژورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد
دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت
زده در میانشان ز مرجان درخت
❈۳۶❈
ز زرّ بی کران نار و نارنج بود
که هر یک بهای یکی گنج بود
همه دانه نار یاقوت و دُر
ز کافور نارنج ها کرده پُر
❈۳۷❈
طبق های نقل از عقیق یمن
پُر از مشک کرده بلورین لگن
ز هر سو یکی باد بیزن ز بر
فروهشته از پرّ طاووس نر
❈۳۸❈
ز کافور شمامها ریخته
تل عود و آتش برآمیخته
پر از درّ و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سوی از سیم خام
❈۳۹❈
به هر گوشه جز عین یکی آب گیر
گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده
❈۴۰❈
چو نخچیرگاهی به وقت بهار
در او هم گلستان و هم گل به بار
هزار از بزرگان خسرو پرست
تکوک بلورین و بالغ به دست
❈۴۱❈
بتان سرایی میان بسته تنگ
به کف جام وز جامه طاووس رنگ
همه سرو سیمین به زرّین کمر
همه میگسار آهوی مشک سر
❈۴۲❈
به شمشاد پوینده عنبر فروش
به یاقوت گوینده در خنده نوش
فروزان به مجمر یکی عود خشک
فشانان به باد آن دگر گرد مشک
❈۴۳❈
می زرد بد در بلورین ایاغ
چو در آب پاک از نمایش چراغ
نوا پیشگان بر گرفتند رود
همی جام می داد جان را درود
❈۴۴❈
بدینسان فریدون مهی بیشتر
همی ساخت هر روز بزمی دگر
همه یاد فغفور چین خواستی
به شادیش با جام برخاستی
❈۴۵❈
ز هر تحفه چندانش آورد پیش
که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش
از آن پس نریمان یل را نواخت
ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت
❈۴۶❈
صدش بدره بخشید دینار گنج
ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج
دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز
پری چهره سی خادم دلنواز
❈۴۷❈
ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز گستردنی بار سیصد هیون
شراع و ستاره ده از گونه گون
❈۴۸❈
زرنج و همه غور و زابلستان
هم از بلخ تا بوم کابلستان
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند
❈۴۹❈
سزا هر که را بود با او بهم
گهر داد و بالا و زرّ و درم
دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه
ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه
❈۵۰❈
ببخشود یکسر به فغفور چین
یکی کرسی نغز دادش جز این
ز زر بر سرش کودکی میگسار
به کف جامی از گوهر شاهوار
❈۵۱❈
هر آن گه که شه دست بفراشتی
وی آن جام می پیش او داشتی
چو خوردی به آواز گفتی که نوش
ازو بستدی باز بودی خموش
❈۵۲❈
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پُر از گوهر نابسود
دگر تاجی از گوهر شاهوار
که شب شمع با او نبودی به کار
❈۵۳❈
بدادش ز بیچاره تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آن گه نشستی ز پای
❈۵۴❈
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پُر بخار بخور
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ
صد و بیست مثقال هر یک به سنگ
❈۵۵❈
چهل دّر دیگر همه نابسود
که هر یک مِه از خایه باز بود
به مثقال سی سرخ گوگرد پاک
به یکپاره چون اختری تابناک
❈۵۶❈
دگر هر چه از چین بُد آورده چیز
سراسر بدو باز بخشید نیز
به درگاه او باز فغفور شاه
ببخشید یک یک همه بر سپاه
❈۵۷❈
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد به کار
شه گیتی از بهر گرشاسب باز
بسی هدیه گونه گون کرد ساز
❈۵۸❈
هم از کوس و منجوق وز تخت زر
هم از پیل و بالا و تیغ و کمر
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش
❈۵۹❈
همه بوم ماهان و جای مهان
هم از قهستان تا در اصفهان
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی
❈۶۰❈
مهانی که بودند با او به چین
سزا هدیه ها داد نو هم چنین
کامنت ها