اسدی توسی:نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت رسید آن سخن های با مهر جفت
❈۱❈
نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت
رسید آن سخن های با مهر جفت
یکی نامه گویا چو فرّخ سروش
که از درّ معنی صدف کرده گوش
❈۲❈
پیام آورش مژده را مایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود
روان ها شد از مژده شادی سرشت
به هر دل دری بگشاد از بهشت
❈۳❈
ترا تا گشادست دست بلند
بود بی گمان پای دشمن به بند
تو شیری و تیغ تو ز الماس ابر
روان بار ابر و عنان دار ببر
❈۴❈
هوا نیست نز گرد تو تیره فام
زمین نیست نسپرده اسپت به گام
ز خون کف شیران به کفشیر تست
دل و رزم و کین جفت شمشیر تست
❈۵❈
هنرها چنین از تو نبود شگفت
دلیری و رزم از تو باید گرفت
تو رنجیّ و من برخوردم از جهان
همانا که تو دستی و من دهان
❈۶❈
بیآمد به مژده نریمان گرد
همه هر چه گفتی یکایک شمرد
اگر چند فغفور کژّی گزید
ز ما راستکاریّ و خوبی سزید
❈۷❈
بدو جون ترا نیکویی بود رأی
به نیکی فرستادمش باز جای
چو آید بدو باز بسپار چین
به چینش از رخ بخت بزدای چین
❈۸❈
بر او باژ و ساو همه چین نخست
نبشت و ستد عهدی از وی درست
به نزل و علف هر که بودند شاه
بفرمود کآیند پیشش به راه
❈۹❈
دو منزل شدش همره و گشت باز
سپه راند فغفور با کام و ناز
به بزم و به خوان هم بدان رسم پیش
همی زیست در ره چو در شهر خویش
❈۱۰❈
بزرگان بدین مژده برخاستند
همه چین و جندان بیاراستند
زمین سر به سر دیبه چین گرفت
هوا از درم ریز پروین گرفت
❈۱۱❈
همی هر سوی آذین دیبا زدند
ز شادی ثری بر ثریّا زدند
همه خاک ره گل شد از بس گلاب
ز گِل گُل دمید از نرمی لعل ناب
❈۱۲❈
صدف گشت هامون ز بس دُر نثار
شد از نافه ابر آهوی مشک بار
چنان بُد ز بس گرد اسپ سپاه
که از بر ندیدند کس مهر و ماه
❈۱۳❈
جهان پهلوان با بزرگان چین
پذیره شدش چند منزل زمین
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سَرِ خادمان سرای
❈۱۴❈
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون از اندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشتست
پس پرده بیگانه نگذاشتست
❈۱۵❈
ز دروای ما هر چه بایست نیز
همی داد خرّم ز هر گونه چیز
ازین مژده فغفور شادی گرفت
چنین کار ازو گفت نبود شگفت
❈۱۶❈
کند هر کس آن کآید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آرد برش
دگر روز شبگیر با فرهی
چو بنشست برگاه شاهنشهی
❈۱۷❈
بزرگان چین سر برافراختند
بَرِ شاه چین آمدن ساختند
سلب هر چه شان بُد کبود و سیاه
فکندند یکسر ز شادی شاه
❈۱۸❈
چنان پادشاهی بر او راست شد
کا گاهش بر از مَه همی خواست شد
نخست از همه کس که بُد نامدار
جهان پهلوان برد پیشش نثار
❈۱۹❈
خراجی که در چین ز هر سو فراز
ستد بد بدو نیز بسپرد باز
بدو داد باز آن همه شاه چین
بسی هدیه بخشید نیزش جز این
❈۲۰❈
از آن پس به نزدیک شاه کیان
یکی نامه فرمود بر پرنیان
گه رفتنش با مهان سپاه
برون رفت پیشش دو منزل به راه
❈۲۱❈
ورا کرد بدرود و برگشت شاد
جهان پهلوان سر سوی ره نهاد
کامنت ها