اسدی توسی:وز آن سو نریمان چو یک مه ببود به درگاه شه رفت شبگیر زود
❈۱❈
وز آن سو نریمان چو یک مه ببود
به درگاه شه رفت شبگیر زود
کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه
ز بهر شدن خواست فرمان شاه
❈۲❈
دگر گفت کز چین چو برخاستم
بر شهریار آمدن خواستم
مرا عّم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسی بی گزند
❈۳❈
یکی جفت شایسته کن درخورت
بپیوند ازو در جهان گوهرت
که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست
که گیتی بدارد به شمشیر راست
❈۴❈
درختی ز تخم تو سر برکشد
که بر آسمان شاخ او می کشد
همه پهلوانانش باشند یار
دلیران رزم و بزرگان بار
❈۵❈
کنون شهریار آشکار و نهفت
شناسد که نگزیرد از روی جفت
به گیتی خداوند از آن شد پدید
که هر چیز را پاک جفت آفرید
❈۶❈
جهان از دو حرف آمدست از نخست
سخن کم زد و حرف ناید درست
خطی ناورد خامه ای بی دو سر
چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر
❈۷❈
یگانه گهر گرچه زیبا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود
بزرگیست در بلخ بامی سرست
مرا نیز در تخمه هم گوهرست
❈۸❈
جز از درخت او نیست زیبای من
بدو شاه روشن کند رأی من
مگر بنده ای زو دهد کردگار
که اندر رکیب شه آید به کار
❈۹❈
نوندی هم آن گاه شه برنشاند
به سوی شه بلخ و او را بخواند
بسی مژده داد از بلند اخترش
سخن راند باز آن گه از دخترش
❈۱۰❈
مر او را ز بهر نریمان بخواست
همه دست پیمان او کرد راست
ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز
همه بلخ بامی بدو داد نیز
❈۱۱❈
فرستادش آن گه سوی بلخ باز
که رو کار دختر بجوی و بساز
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد
❈۱۲❈
که شادان شو و جفت خود را ببین
سوی سیستان آر و آنجا نشین
که آن شه که بر شهر کابل سرست
ز خویشان ضحاک بدگوهرست
❈۱۳❈
به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست
کز اهریمنی تخمه اژدهاست
بدان مرز هر سو نگهدار باش
از آن دشمن بد تو بیدار باش
❈۱۴❈
نریمان به دامادواری چو باد
سوی سیستان رفت پیروز و شاد
به آوردن جفت کس رفت زود
فرستاد چیزی که شایسته بود
❈۱۵❈
شه بلخ چندان برافشاند گنج
که ماند از کشیدن جهانی به رنج
چه از فرش و آلت چه از سیم و زر
چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر
❈۱۶❈
عماری بیاراست با مهد شست
کنیزک دو صد جام و مجمر به دست
به جام اندرون دُر از اندازه بیش
به مجمر همه عود سوزان ز پیش
❈۱۷❈
دگر چارصد ریدگ دلنواز
چهل خادم ترک شمع طراز
جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد
چنین هدیه با دخت همراه کرد
❈۱۸❈
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچار هگشت از پی چار پای
ز بلخ آنچنان بار دربار بود
که تا سیستان ره چو دیوار بود
❈۱۹❈
نریمان پذیره شد آراسته
جهان گشته سور سران خاسته
ببارید تند ابر شادی ز بر
دل شادمان از برآمد به در
❈۲۰❈
در آیین دیبا زده کوی و بام
فروزان به هر سو تلی عود خام
چنان درفشان بود و عنبرفشان
که درویش زر بُد به دامن کشان
❈۲۱❈
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هر یک دگر شعری آویخته
❈۲۲❈
ز دیبا در و دشت طاووس رنگ
دم نای هر جای و آوای چنگ
بزرگان همه راه با کوس و بوق
فشانان به طشت آب مشک و خَلوق
❈۲۳❈
نظاره دد از کوه مرغ از هوا
گه این لهو سازنده گه آن نوا
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش
❈۲۴❈
ز مشک و گهر تاج بُد شاه را
ز یاقوت و دُر افسری ماه را
به هم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند
❈۲۵❈
سرشک خرد چون از ابر هنر
صدف یافت آن درّ شد مایه ور
گرانمایه مُهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار
❈۲۶❈
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت
گلش هر زمان گشت بی رنگ تر
همان بار درش گران سنگ تر
❈۲۷❈
چو بُد گاه زادنش بیمار گشت
بر او انده بار بسیار گشت
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کزاو زندگی خواست برتافت روی
❈۲۸❈
به مشکوی مشکین بتان سرای
همه سر پُر از خاک و زاری فزای
پزشکی بُد از فیلسوفان هند
که گرشاسب آورده بودش ز سند
❈۲۹❈
بیاراست هر داروی از بیش و کم
بدو داد با تخم کتان به هم
همان گه شد آسان بر آن ماه رنج
پدید آمدش دُر گویا ز گنج
❈۳۰❈
جدا گشت تیغ شهی از نیام
برون شد خور از میغ تاریک فام
چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر
برافروخت از خود چراغی دگر
کامنت ها