اسدی توسی:چو شد پهلوان بسته ره را کمر قباد آن کجا کاوه بودش پدر
❈۱❈
چو شد پهلوان بسته ره را کمر
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان
❈۲❈
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشیر گیتی ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زیر پی خاک را
❈۳❈
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
شد این آگهی نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
❈۴❈
چو شد بر سران بارگاه و سرای
برآورد سر شاه دانش سرای
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر ز دل پند من
❈۵❈
به یزدان پناهید تا از گزند
بودتان به هر دو جهان سودمند
منازید از آن شادمانی و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
❈۶❈
بی اندرز هر گز مباشید کس
ببینید هر کار را پیش و پس
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای
❈۷❈
مجویید دانش ز بی دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنید آزمون ها به دانش فزون
که هست آینه مرد را آزمون
❈۸❈
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر
❈۹❈
مگویید شه را به از بی رهی
که تان بد رسد چون رسد آگهی
اگرچه باشید از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
❈۱۰❈
بود گوش با چشم شه را بسی
کجا گوش و چشمش بود هر کسی
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت باید ز یزدان سپاس
❈۱۱❈
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نباید بُدن کت خورند
چنان ترش نه نیز کت ننگرند
❈۱۲❈
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
❈۱۳❈
سپهدار دارد سپه را به جای
کز اندازه ننهد کسی پیش پای
بنا گفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که بر گفته کیفر برد
❈۱۴❈
سه چیز آورد پادشاهی به شور
کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
❈۱۵❈
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
که او بر هوای دلش پادشاست
❈۱۶❈
ز گیتی بی آهو نیابی کسی
اگرچه دارد هنرها بسی
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
❈۱۷❈
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جوید پناه
به انداز هر کس دهد پایگاه
❈۱۸❈
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج
مرا این همه هست و پاکیّ تن
دگر تا شهم بَد نیاید ز من
❈۱۹❈
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهی و تخت
نگردد کسی جز بدو نیکبخت
❈۲۰❈
جز ایزد ندادستم این تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوی چیزی کند
به بد گفتن من دلیری کند
❈۲۱❈
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد
بد مردمان از چه گویی به یاد
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی
❈۲۲❈
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
گله هر چه کردی شنیدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین
❈۲۳❈
جهان خیره ماند ز برزش همی
به گردون کشد پیل گرزش همی
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
❈۲۴❈
کجا نیزه زد در صف کارزار
پسین مرد باشد چو پیشین فکار
به هند ار فروکوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گیرد به روم
❈۲۵❈
چو من هم ز جمشید دارد نژاد
تو چون کاوه دانیش گشته به باد
پدرت از سپاهان بُد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والاسری
❈۲۶❈
چو بگزید ما را نکونام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
❈۲۷❈
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
❈۲۸❈
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
ز بهر همه کس بود شهریار
نه از بهر یک تن که باشدش یار
❈۲۹❈
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
به دشتی که گمراه گردی مپوی
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
❈۳۰❈
مینداز سنگ گران از برت
که چون بازگردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودی ز بن
چو از رفتگان بودی از تو سخن
❈۳۱❈
همان کردمی با تو از راه داد
که در چین نریمان به دیگر قباد
سخن هر چه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین
❈۳۲❈
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
بس گشت در خاک زنهار خواه
ببخشید خون و ببخشود شاه
❈۳۳❈
خبر یافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواری براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خویشانش از چنگ او
❈۳۴❈
فرستاد کس شاه کشور نواز
به یک جایشان آشتی داد باز
وزآن سو جهان پهلوان شادکام
همی زیست خرّم به دیدار سام
❈۳۵❈
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشیر و گرز
به یک سال از آن شادی و فرّهی
نشد دستش از جام روزی تهی
❈۳۶❈
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلی گفت و کاین نیست داد
شهنشه به بیداد فرمان نداد
❈۳۷❈
تو خواهی و خواهد خداوند تاج
به سالی دوباره نباشد خراج
بر این آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
❈۳۸❈
خراج همه کابل و بوم اوی
بدو داد یکسر شه نامجوی
جهان پهلوان از پی نام را
ببخشید باز آن همه شام را
❈۳۹❈
ز گیتی همه سیستان ساخت جای
به رفتن نزد چند گه نزد رای
جهان سرگذشت نو از هر کسی
چنین گونه گون یاد دارد بسی
❈۴۰❈
جهان خانه دیو بد پیکرست
سرایی پرآشوب و درد سرست
یکی گور دانیست بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو
❈۴۱❈
بیابانش لهوست و ریگش نیاز
سمومش هوای دل و غول آز
دهی شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بیرون شدن نیست چار
❈۴۲❈
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
ستاند همان باز با جان به هم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
❈۴۳❈
برش این یکی دان که دانش سرای
برد زو همی توشه آن سرای
وی ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره خویش بردار زود
کامنت ها