اسدی توسی:کنون از شه طنجه و پهلوان شنو کار کین جستن هر دوان
❈۱❈
کنون از شه طنجه و پهلوان
شنو کار کین جستن هر دوان
بدان گه که از نزد ضحاک شاه
سوی طنجه شد پهلوان سپاه
❈۲❈
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدین کرده بُد مرد چندی گوا
❈۳❈
سرآمد مر آن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر
❈۴❈
چنان بود رأی شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
بر این کار پوینده ای کرد راست
ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
❈۵❈
شه طنجه را طمع بربود و گفت
که این آگهی با دلم نیست جفت
گذشتست از این کار سالی دویست
مرا سال نیز از چهل بیش نیست
❈۶❈
چنین دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
نهی پایت از پایه بیرون همی
که خرگوش گیری به گردون همی
❈۷❈
سپهبد بدانست کآنست رنگ
به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزید و برون شد به فرمان شاه
❈۸❈
به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
که کارت همه راه دین باد و داد
گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
مزن جز به رآی شهنشاه دم
❈۹❈
ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز
❈۱۰❈
شد از بس که بودش سپاه گران
زمین چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار با لشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
❈۱۱❈
بر طنجه نزدیک یک روز راه
به گرد دهی خیمه زد با سپاه
مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی
❈۱۲❈
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
از آن خواسته دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر
❈۱۳❈
برادرم زندست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
❈۱۴❈
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند دین و خداوند داد
فرازنده هفت چرخ سپهر
فروزنده گیتی از ماه و مهره
❈۱۵❈
دگر گفت کای گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کرد کار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خیره کند طمع چیز کسان
❈۱۶❈
نکوتر بود نام زفتی بسی
ز خوانی که با طمع بنهد کسی
همانا به چشمت هزاک آیدم
و یا چون تو ابله فغاک آیدم
❈۱۷❈
کزینسان سخن های غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری
کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
بدو کی پدید آید از شرم رنگ
❈۱۸❈
هنرهام هر کس شنیدست و دید
تو از ابلهی چون کنی ناپدید
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ
❈۱۹❈
اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
جهد مرده از گور بی رستخیز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
❈۲۰❈
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان
یکی خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردی آورده از چپ و راست
❈۲۱❈
چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
همه کس شناسند کآن نزد تست
❈۲۲❈
سرانت گواه اند بسیار و من
فرستادم اینک به نزدت دو تن
اگر چند باشند بسیار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
❈۲۳❈
اگر باز بفرستی آن خواسته
نان هم که بو دست آراسته
هم از من بود پایه ات نزد شاه
هم از شاه یابی بزرگی و جاه
❈۲۴❈
وگر ناوری آنچه رای آورم
سرو افسرت زیر پای آورم
بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
وگر نام دیوان به دیوان تست
❈۲۵❈
سرت را ز گرودن به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پیمبر براهیم بود آن زمان
بُدش نام زردشت از آسمان
❈۲۶❈
به صحفش بر این خورد سوگند نیز
بدان دو گوا داد بسیار چیز
به هم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
❈۲۷❈
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوایی بدادند بر انجمن
جز ایشان گوا بود دیگر بسی
ولیکن نیارست دَم زد کسی
❈۲۸❈
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست
❈۲۹❈
نه هرچ آن بگویند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
❈۳۰❈
نبودی مرا در جوانی همال
کنون چون بوی کت بفرسود سال
یکی مویم افتاد در کار زار
اگر بینی از بیمت آید چومار
❈۳۱❈
مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
به جنگم توئی آمده تیز چنگ
فرستادگان را به خواری براند
دو ره صد هزار از یلان را بخواند
❈۳۲❈
در آهن بیاراست صد زنده پیل
ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
بُد از سرفرازان یکی کینه توز
سپهدار او بود نامش متوز
❈۳۳❈
ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
ز بهر نبردش فرستاد پیش
فرسته خبر زی سپهدار برد
سپهبد سبک دست پیکار برد
❈۳۴❈
بیآورد نزدیک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلایه بزد بر طلایه نخست
به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
❈۳۵❈
به پیچش گرفتند گردان عنان
سوی سینه ها راست کرده سنان
توگفتی ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
❈۳۶❈
یکی ژرف دریا شد از خون زمین
که بُد نزد او چشمه دریای چین
زمانه زمین را همی خون گریست
ستاره ندانست رفتن که چیست
❈۳۷❈
گرفتند زاول گره بی شمار
سلیح و ستور اندر آن کار زار
چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
ز ماه تمام آینه برگرفت
❈۳۸❈
فرو هشت زلفین مشکین نگون
ز زر خال زد بر رخ نیلگون
نفرمود پیکار دیگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
❈۳۹❈
به گردان فرستان گرد سپاه
که دارید امشب شبیخون نگاه
کمین ساخت هر جای بالای و شیب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
❈۴۰❈
همه شب ز بیم شبیخون متوز
همی بود بیدار تا گشت روز
چو بازی برآورد چرخ روان
به زرین و سیمین دو گوی دوان
❈۴۱❈
یکی گوی سیمین فرو برد سر
دگر گوی زرین برآورد سر
دو لشکر سنان ها برافراختند
کمینگه گرفتند و صف ساختند
❈۴۲❈
زمین را سپهر از گرانی سپاه
نداند همی داشت گفتی نگاه
جهان پهلوان درع گردی چو گرد
بپوشید و بگرفت گرز نبرد
❈۴۳❈
بر او هفتصد سال بگذشته بود
ز گشت سپهری کهن گشته بود
خروشید گفتا مرا خیره خیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
❈۴۴❈
کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
که بهتر کند کار تیغ کهن
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیکتر
❈۴۵❈
مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم به زخم درشت
بگفت این و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
❈۴۶❈
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدار و گردون نهان
ز بس در زمین از تف نعل تاب
به دریای قلزم به جوش آمد آب
❈۴۷❈
همی تا دو صد میل در کُه خروش
فتادی و باز آمدی باز گوش
ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
زمین زیر دریا بُد از خون مرد
❈۴۸❈
سواران در آن ژرف دریا نوان
چو کشتی درفش از برش بادبان
پُر از دام هامون ز خمّ کمند
به هر دام درمانده گردی به بند
❈۴۹❈
شده لعل گرد از دم خون وتیغ
چو گاه شب از عکس خورشید میغ
ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
همی خاست آتش ز دریای نیل
❈۵۰❈
سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدی جست پنجاه گام
همی کوفت گرز و همی گفت نام
❈۵۱❈
گهی دوخت با سینه خرطوم پیل
گهی ریخت خون همچون دریای نیل
چه خیل پیاده چه خیل سوار
ز بد خواه چندان بیفکند خوار
❈۵۲❈
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تیری خدنگ
❈۵۳❈
شل و ناوک و تیر در مغفرش
فزون ز انبه موی بُد بر سرش
که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
چنین تا شب از رزم ناسود کس
❈۵۴❈
شب تیره چون شعر بافنده گشت
کبود و سه بافت بر کوه و دشت
مراین را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
❈۵۵❈
دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
به سوی سپه پهلوان گشت باز
ز خون دید هر جای جویی روان
همی هر کسی گفت با پهلوان
❈۵۶❈
که فردا اگر پیشت آید متوز
نخستین جز از وی ز کس کین متوز
که سالار این بیکران لشکر اوست
برین شهسواران خاور سر اوست
❈۵۷❈
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
ز پولاد و دُر آژده مغفرش
پرندین نشان بسته اندر سرش
❈۵۸❈
نبرده درفشش برون سپاه
بیاید بود هر سوی کینه خواه
برون آمد امروز تند از کمین
فراوان سران زد زما بر زمین
❈۵۹❈
ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
به زور تن و مردی و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
❈۶۰❈
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد، گردد از خون شب لعل فام
هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
به یک دَم زدن زنده نگذارمش
❈۶۱❈
وز آن سو سپه با متوز دلیر
سخن راندند از سپهدار چیر
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست
❈۶۲❈
کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستی از جای و جستی ستیز
چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
❈۶۳❈
فکندی به هر زخم پیلی نگون
بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
گرفتی دُم اسپ و بفراختی
به هم با سوارش بینداختی
❈۶۴❈
متوز جفا پیشه گفت این نبرد
همه سخت از آن باد بو دست و گرد
چو گردد شب از تیرگی نا امید
سپیده برآرد درفش سپید
❈۶۵❈
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پیش شاه
کامنت ها