اسدی توسی:چو شاه حبش سوی خاور گریخت همه رخت و دینار و گوهر بریخت
❈۱❈
چو شاه حبش سوی خاور گریخت
همه رخت و دینار و گوهر بریخت
شه روم بنشست بر تخت عاج
درآویخت زایوان پیروزه تاج
❈۲❈
دو لشکر به هم کینه خواه آمدند
دلیران ناوردگاه آمدند
غو کوس تند شد و گرد میغ
در آن میغ خون آب شد برق تیغ
❈۳❈
برآویخت یک باره با مهر خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم
همی تاخت خنجر ز گرد سیاه
چو ایمان پاک از میان گناه
❈۴❈
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزآن تخم پیگان ودل کشتزار
از آن تخم هر کشت کآمد دُرست
ز خون خورد آب و برش مرگ رُست
❈۵❈
ز پاشیده خرطوم پیلان به تیغ
تو گفی همه مار بارد ز میغ
سر خشت گفتی می آشام شد
صفش بزم و می خون و دل جام شد
❈۶❈
دلیران بر اسپان کفک افکنان
بدین دست گرز و ، به دیگر عنان
روان خون به زخم از بر پشت پیل
چو ز آب بقم چشمه بر کوه نیل
❈۷❈
روان هر سوی اسپی هراسان ز جای
سوارش نه پیدا و زین زیر پای
سپهدار بر زنده پیلی دمان
همی تاخت آورده بر زه کمان
❈۸❈
کجا بُد سری با درفشی به دست
به پیکان همی دوخت و افکند پست
ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ
همی آشیان کرد زنبور مرگ
❈۹❈
چو یک چند بر پیل پیوست جنگ
پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ
برد بر کمربند چاک زره
به نعره گسست از گریبان گره
❈۱۰❈
به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت
گهی دل درید و گهی سینه دوخت
همی داد شمشیرش اندر شتاب
هم اندر هوا کرکسان را کباب
❈۱۱❈
به هر بار کاو گرز بفراشتی
به زنهار مَه بانگ برداشتی
به هر تیر کاو برگشادی ز زه
زمانه زدی نعره گفتی که زه
❈۱۲❈
سر خنجرش لاله کارنده بود
ز درع یلان حلقه بارنده بود
تو گفتی به هر حلقه گردون دو نیم
همی ری نکارد ز پولاد میم
❈۱۳❈
هزار از دلیران جوینده کین
به گردش تنوره زدند از کمین
بدانسان زدندش همی چپ و راست
که در کوه ودریا چکاچاک خاست
❈۱۴❈
شل و خنجر و گرز چندان سپاه
چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه
تو گفتی همی زخم آن سرکشان
گل افشان شمردی نه آهن فشان
❈۱۵❈
شه طنجه آمد چو تند اژدها
بر اوکرد در گرد خشتی رها
نبد سود، برگاشت روی از نبرد
برادرش پیش اندر آمد چو گرد
❈۱۶❈
بپوشیده خفتان و نیزه به دست
برادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بست
بینداخت زی پهلان خشت و رفت
پسش پهلوان رفت چون باد تفت
❈۱۷❈
گرفتش دُم اسپ و از جای خویش
برآورد و بنداخت سی گام پیش
برآنگونه زد نعره ی کوه کاف
که سیمرغ بگریخت از کوه قاف
❈۱۸❈
تن افکند بر قلب لشکر به کین
دلیران ایران پسش هم چنین
چنان جنگ بر جنگیان تیز شد
که دست و گریبان هم آویز شد
❈۱۹❈
تو گفتی ز خون چرخ جوشد همی
زمین چادر لعل پوشد همی
به هر گوشه آویزش سخت بود
سر و کار با گردش بخت بود
❈۲۰❈
ز غریدن کوس ترسان هژبر
عقاب از تف تیغ پرّان در ابر
ز گرد آسمان در سیاهی شده
ز جوشن زمین پشت ماهی شده
❈۲۱❈
بریده ز تن جان امید از نهیب
چو عشق از دل مهرجویان شکیب
گشاینده شمشیر بند از زره
چو باد از سَرِ زلف خوبان گره
❈۲۲❈
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد
یلان را رخ و کام پرخون و خاک
چه خفتان چه برگستوان چاک چاک
❈۲۳❈
بریده بر او جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترگ ها ریز ریز
فسرده به خون اندرون تیغ ز مشت
پُر از آبله کف ز زخم درشت
❈۲۴❈
شه طنجه برگاشت روی از نهیب
سپاهش گرفتند بالا و شیب
گریزنده دیدی گروها گروه
چه از سوی درا چه از سوی کوه
❈۲۵❈
چو نخچیر بر کُه یکی با شتاب
یکی همچو ماهی دوان زیر آب
دگر تن به شهر اندر انداختند
به باره ره جنگ برساختند
❈۲۶❈
چو بفکند زرّین سپر آسمان
مَهِ نو به زه کرد سیمین کمان
خبر زان بُنه شد به گرشاسب زود
کجا شه به کشتی فرستاده بود
❈۲۷❈
برافکند کس تا گرفتند پاک
شه طنجه را دل شده از درد چاک
فروهشت در شب ز باره رسن
به دریا گریزنده شد با دو تن
❈۲۸❈
سیه پوش گیتی چو شد زرد پوش
کُه کهربا برزد از چرخ جوش
سپهدار با شهر برساخت جنگ
بپیوست رزمی گران بی درنگ
❈۲۹❈
چو لشکر شد آگه که بگریخت شاه
دگر کس نیارست شد رزم خواه
تن از باره یکسر فکندند زیر
به کین دست ایرانیان گشت چیر
❈۳۰❈
فکندند در شهر خرسنگ و خاک
از آن پس به آتش سپردند پاک
شه طنجه را نزد دریا کنار
گرفتند از ایران گروهی سوار
❈۳۱❈
که زورقش را باد گم کرده بود
ز دریا به خشک از پس آورده بود
ورا زی سپهدار با آن دو تن
ببردند، در حلق بسته رسن
❈۳۲❈
سپهدار گفت ای بد زشت کیش
خوی بد چنین آورد کار پیش
خوی نیک همچون فرشتست پاک
خوی بد چو دیوست بی ترس و باک
❈۳۳❈
ز فرزند وز جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی
پس آن خواسته جملگی را درست
همیدون از آن هر دو تن بازجست
❈۳۴❈
ببریدشان گوشت یکسر به گاز
بمردند و کس هیچ نگشاد راز
چنینست کار طمع را نهاد
بسا کس که داد از طمع جان به باد
❈۳۵❈
ز طمعست کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز
چو برداشتی طمع از آنچت هواست
سخن گر ز کس برنداری رواست
❈۳۶❈
از آن هر سه چون پهلوان دل بشست
همه کاخ شه گشت و هر سو بجست
ز سنگ سیه خانه ای ناگهان
بدید، اندرو کرده گنجش نهان
❈۳۷❈
همه چیزها یک به یک برده نام
به سنگ اندرون کنده دیوار و بام
به در بر نوشته که این خواسته
جهان پهلوان راست ناکاسته
❈۳۸❈
ببد شاد دل وز جهان آفرین
برآن شاه کآن ساخت کرد آفرین
ببرد آن هم خواسته سر به سر
از آن پس نیازرد کس را دگر
❈۳۹❈
همه طنجه را از سر آباد کرد
اسیرانش را یکسر آزاد کرد
فراوان ز هر شهر و هر بوم و مرز
نشاند اندرو مردم کشت ورز
❈۴۰❈
هم از تخم شه پادشاهی نشاست
بر او رسم باژ آنچه بُد کرد راست
نوندی بدین مژده زی شهریار
در افکند و ره را برآراست کار
❈۴۱❈
چه چیز آمد این خواست کز جهان
کسی نیست بی آزش اندر نهان
چو باشد جهانی بدو دشمنست
چو نبود غم جان و رنج تنست
❈۴۲❈
ایا آز را داده گردن به مهر
دوان پیش او هر زمان تازه چهر
به گیتی در آنست درویش تر
کش از آز بر دل گره بیش تر
❈۴۳❈
هر آن سر که او آز را افسرست
به خاک اندرست ار ز مه برترست
بوی بنده آز تا زنده ای
پس آزاد هرگز نئی بنده ای
❈۴۴❈
یکی چاه تاریک ژرفست آز
بُنش ناپدید و سرش پهن باز
سراییست بروی بی اندازه در
چو یک در ببندی گشاید دگر
❈۴۵❈
به هر راه غولیست گسترده دام
منه تا توان اندرین دام گام
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت به خواری بباید گذشت
❈۴۶❈
چنان کآمدی رفت خواهی تهی
تو گنج از پی گنج بانی نهی
نهم گویی ازبهرفرزند چیز
مبر غم، که چیزش بود بی تو نیز
❈۴۷❈
کسی را جهانبان ز بُن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید
ترا داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست
کامنت ها