اسدی توسی:سپهبد چو از طنجه برگاشت باز بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
❈۱❈
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز
بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
همی خواست تا یکسر آن بوم و بر
ببیند که کم دید بار دگر
❈۲❈
چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل
بدو رودی از آب پهنا دو میل
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعلگون شاخهاشان کبود
❈۳❈
بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر
نه آهن نه آتش بر او کارگر
وزو هر که کندی به دندان برش
نبردی دگر درد دندان سرش
❈۴❈
ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد
به نی ز آن فراوان بریدند و برد
از آن پس بر سبزدشتی رسید
همه کو کنار و گل و سبزه دید
❈۵❈
چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار
که پر گشتی از گوشه او کنار
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم برنهاد کلنگ
❈۶❈
یکی مرغ کوچکتر از فاخته
همیشه پسش تاختن ساخته
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه بال اوی
❈۷❈
هر آن گه که پیخال بنداختی
وی اندر هوا آن خورش ساختی
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت کاین بخش یزدان نگر
❈۸❈
بدین آن دهد کآید آن را برون
درین بخش او راه داند که چون
یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو
همانجاست در بیشه بید و غرو
❈۹❈
نداند ز بن برچدن دانه چیز
که کورست وکور آید از خایه نیز
همه روز نالان و جوشان بود
به یک جای تا شب خروشان بود
❈۱۰❈
دگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه به روز دراز
چو از بس چنه پرشود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش
❈۱۱❈
خروشنده از جای بجهد دژم
مرین کوچکک را بدرّد ز هم
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان
❈۱۲❈
دهی دید جای دگر چون بهشت
ز پیرامنش باغ و بسیار کشت
برآورد بت خانه ای زو به ماه
درش جزع رنگین سپید و سیاه
❈۱۳❈
زمینش به یکپاره از لاژورد
همه بوم و دیوار مینای زرد
درو شیری از سیم و تختی به زیر
بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر
❈۱۴❈
به دست آینه چون درفشنده مهر
بدآن آینه درهمی دید چهر
هرآن دردمندی که بودی تباه
چو کردی بدآن آینه در نگاه
❈۱۵❈
چو چهرش ندیدی شدی زین سرای
ورایدون که دیدی، شدی باز جای
شب تیره بی آتش تابناک
بُدی روشن آن خانه چون روز پاک
❈۱۶❈
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودندی از پیش آن بت شمن
جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز
ببردند پیش سپهبد فراز
❈۱۷❈
بپرسید از ایشان جهان پهلوان
کزینسان دهی و آب هر سو دوان
سرا و دز و کشتش ایدون بسی
چرا جز شما نیست ایدر کسی
❈۱۸❈
دژم هر کسی گفت کز راه راست
یکی بیشه نزدیک این مرز ماست
ددی در وی از پیل مهتر به تن
چو تند اژدها زهر پاش از دهن
❈۱۹❈
تن او یکی هشت پای و دو سر
سرش از دو سو، پای زیر و زبر
چو شد پای زیرینش از کار و ساز
بگردد برآن پای کش از فراز
❈۲۰❈
همش چنگ شیرست و هم زور پیل
بدرّد به آواز کوه از دو میل
شگفتیست جویان خون آمده
ز دریای خاور برون آمده
❈۲۱❈
به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد
به دَم کر کس از ابر زیر آورد
کمینی نهد هر زمان از نهان
برد هر که یابد ز ما ناگهان
❈۲۲❈
به راهش بویم از نهان دیده دار
گریزیم چون او شود آشکار
تهی شد ده از مردم و چارپای
نماندست جز ما کس ایدر به جای
❈۲۳❈
همی شد نشاییم زن بوم و رست
که این جای بُد زادن ما نخست
برین بام بتخانه دلفروز
نشسته بود دیده بانی به روز
❈۲۴❈
که تا چونش بیند زند نعره زود
ز هامون گریزیم در ده چو دود
سپهدار پذرفت کامروز من
رهایی دهمتان از این اهرمن
❈۲۵❈
سپه برد تا نزد بیشه رسید
بَر بیشه صفّ سپه برکشید
چنان تنگ درهم یکی بیشه بود
که رفتن درو کار اندیشه بود
❈۲۶❈
درختانش سر در کشیده به سر
چو خطّ دبیران یک اندر دگر
همه شاخ ها تا به چرخ کبود
به هم برشده تنگ چون تار و پود
❈۲۷❈
تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت
وزو هست گردی دگر هر درخت
کشان شاخ ها نیزه و گرز بار
سپر برگ ها و سنان نوک خار
❈۲۸❈
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز
نتابیدی اندر وی از چرخ هور
ز تنگی بسودی درو پوست مور
❈۲۹❈
نی اش گفتی از برگ و خار از گره
مگر تیغ این دارد و آن زره
به پهلوی بیشه یکی آب کند
برش خفته دد همچون کوهی بلند
❈۳۰❈
بپوشید خفتان کین پهلوان
برافکند بر پیل برگستوان
به صندوق در رفت با ساز جنگ
همی راند تا نزد او رفت تنگ
❈۳۱❈
سوی روشن پاک برداشت دست
از او خواست زور و به زانو نشست
زه آورد بر چرخ پیکار بر
ز دستش گره زد به سوفار بر
❈۳۲❈
یکی فیلکی سود سندان گذار
بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
دد آن گه سر از جای بر کرد تیز
به پیل اندر آمد به خشم و ستیز
❈۳۳❈
به چنگال بفکند خرطوم اوی
به دندان بکندش سر از تن چو گوی
زدش نیزه بر سینه گرد دلیر
ز صندوق با گرز کین جست زیر
❈۳۴❈
چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت
در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت
همی چند زد بر سرش گرز جنگ
تن پیل خست او به دندان و چنگ
❈۳۵❈
چنین تا همه ریخت مغز سرش
به زهر و به خون غرقه گشته برش
بمالید رخ پهلوان بر زمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
❈۳۶❈
که کردش بر آن زشت پتیاره چیر
که هم اژدها بود و هم پیل و شیر
همان گه بیاکند چرمش به کاه
برافکند بر پیل و برداشت راه
❈۳۷❈
به سوی بیابانی آمد شگفت
شتابان بیابان به پی برگرفت
به نزدیکی بادیه روز چند
چو شد، دید در ره حصاری بلند
❈۳۸❈
هم سنگ دیوارِ برج و حصار
ز گردش روان ریگ و جای استوار
بر او نردبانی هم از خاره سنگ
یکی راهش از پیش دشوار و تنگ
❈۳۹❈
از آهن دری بر سر نردبان
بر او مردی از چوب چون دیده بان
بر آیین تیرافکنانش نشست
کمانی و تیری گرفته به دست
❈۴۰❈
بر آن پایه نردبان هر که پای
نهادی، سبک مرد چوبین ز جای
به تیرش فکندی هم اندر زمان
شدی تیر او بازسوی کمان
❈۴۱❈
به درع و سپر چند کس رفت تفت
همین بود و شد کشته هر کس که رفت
جهان پهلوان خواست درع نبرد
خدنگی بینداخت بر چشم مرد
❈۴۲❈
چنان زد که یک نیزه بفراختش
ز بالا به ریگ اندر انداختش
هم اندر پی آهنگ افراز کرد
ز بر قفل بشکست و در باز کرد
❈۴۳❈
یکی شیر دید از پس دَر بپای
ز روی و ز مس کرده جنبان زجای
به کردار کوره پر آتش دهان
دمادم درخش از دهانش جهان
❈۴۴❈
سپهبد ز فرازنگان باز جُست
طلسمش که چون بود شاید درست
یکی گفت هست آتش تیز تفت
درین سنگ کشزیرچاهست ونفت
❈۴۵❈
ز چشمه همی زاید آن نفت زیر
وزاو گیرد آتش همی کام شیر
همان جنبش مرد و تیر و کمان
ازین آتش و نفت بُد بی گمان
❈۴۶❈
چنان ساخت فرزانه پیش بین
که تا گیتیست این بود هم چنین
به چاره شدند اندر آن جای تنگ
همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ
❈۴۷❈
ز مرمر برافراز بام و حصار
یکی قبه جزعین ستونش چهار
دراو تختی از زرّ و مردی دراز
برآن تخت بُد مرده از دیرباز
❈۴۸❈
گرفته همه تنش در قیر و مشک
گهر برش و از زیر کافور خشک
به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون
زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون
❈۴۹❈
چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد
کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد
کجا نام اختوخ دانی همی
دگر نامش ادریس خوانی همی
❈۵۰❈
دژم پهلوان با دلی پرشگفت
تهی رفت از آن جا و ره برگرفت
کامنت ها