اسدی توسی:برفتند گریان و گرشاسب باز دگر باره شد با نریمان به راز
❈۱❈
برفتند گریان و گرشاسب باز
دگر باره شد با نریمان به راز
بدو گفت کآمد سر امّید من
ز دیوار در رفت خورشید من
❈۲❈
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود
نه دانش نماید نه پرهیز سود
ره پیری و مرگ را باره نیست
به نزد کس این هر دو را چاره نیست
❈۳❈
دلم زین به صد گونه ریش اندرست
که راهی درازم به پیش اندرست
به ره باز خوهی که پیدا و راز
نیابد کسی زو گذر بی جواز
❈۴❈
یکی شهر نو ساختم چون زرنج
بسی گنج گرد آوردیم به رنج
به تو ماندمش چون من آباد دار
به فرزندمان همچنین یادگار
❈۵❈
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای
نگر تا گناهت نباشد بسی
به یزدان ز رنجت ننالد کسی
❈۶❈
فرومایه را دار دور از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت
ازآن ترس کاو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
❈۷❈
مکن با سخن چین دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش بشنو سخن
❈۸❈
چو زاندازه تن را فزایی خورش
گرد دردمندی ز بس پرورش
شب و روز بر چار بهره بپای
یکی بهره دین را ز بهر خدای
❈۹❈
دگر باز تدبیر و فرجام را
سیم بزم را، چارم آرام را
به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر
❈۱۰❈
نویسنده را دست گویا بود
گل دانش از دلش بویا بود
به فرمان نادان مکن هیچ کار
مشو نیز با پارسا باد سار
❈۱۱❈
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادی همی دار تن را جوان
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر خشم مفروز چهر
❈۱۲❈
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند
چنان زی که از رشک نبوی به درد
نه عیب آورد عیب جوینده مرد
❈۱۳❈
بود زشت در مرد جوینده رشک
چو دیدار بیماری اندر پزشک
سپیدی به زر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود
❈۱۴❈
به گیتی آور از دل پناه
که آیی به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای
❈۱۵❈
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست
به هر کار مر مهتران را دلیر
مکن، کانگهی بر تو گردند چیر
❈۱۶❈
مگردان از آزادگان فرّهی
مده ناسزا را بدیشان مهی
به آغالش هرکسی بد مکن
نشانه مشو پیش تیر سخن
❈۱۷❈
مخند ار کسی را سخن نادُرست
که گویایی جان نه در دست تست
کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست
مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست
❈۱۸❈
نکوکار با چهرهٔ زشت و تار
فراوان به از نیکوی راستکار
گناهی که بخشیده باشی ز بن
سخن زان دگر باره تازه مکن
❈۱۹❈
چنان زی خردمند و دانا و راد
که تا بر بدت کس نباشند شاد
کرا نیست در دوستی راستی
بیفشان تو از گرد او آستی
❈۲۰❈
مگیر ایچ مزدور را مزد باز
پرستندگان را مپیچ از نیاز
مکن بد که چو کردی و کار بود
پشیمانی از پس نداردت سود
❈۲۱❈
میاسای از اندیشهٔ گونه گون
که دانش ز اندیشه گردد فزون
به کاری که فرجام او ناپدید
مبر دست کآن رای را کس ندید
❈۲۲❈
به هرجای بخشایش از دل میار
نگر تا همی چون کند روزگار
ز یکیّ ستاند همی هوش و رای
زیکیّ سر، از دیگری دست و پای
❈۲۳❈
برآن کوش کت سال تا بیشتر
بری پایگاه از هنر پیشتر
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید
❈۲۴❈
به تو هرکسی را که بگذاشتم
نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مِهرش مپوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی
❈۲۵❈
چو رخشنده تیغم ز تاری نیام
برآید، شود لاله ام زردفام
تن ام را به عنبر بشوی و گلاب
بیا کن تهی گاهم از مشک ناب
❈۲۶❈
بپوشم به جامه بر آیین جم
کفن و آبچین ده به کافور نم
ستوانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
❈۲۷❈
به گردم همه جای مجمر بنه
به آتش دمان عود و عنبر بنه
از آن پس دِر خوابگه سخت کن
دل از دیدنم پاک پَردَخت کن
❈۲۸❈
ز پوشیده رویان ممان کس به کوی
که بیگانگانشان نبینند روی
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب
❈۲۹❈
به یک مه بمان سوک تا بد گمان
نگوید به مرگم بُدی شادمان
زکم توشه هرکس که بینی نژند
اگر پولی و چشمهٔ کندمند
❈۳۰❈
براین هر یکی ده یک از گنج من
هزینه به مردم کن از رنج من
ز زندان درآور کرا نیست خون
رها کن خراج دوساله برون
❈۳۱❈
ز بی آبی آن را که ویران ببود
نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود
چنان کن که هر کس که آید ز راه
برد توشه زورایگان سال و ماه
❈۳۲❈
در اندرزنامه سخن هرچه گفت
نبشت و چو جان داشت اندر نهفت
زوی هرچه آمخت از راه دین
بیآموخت فرزند را همچنین
کامنت ها