اسدی توسی:از آن پس چو روز دهم بود خواست خورش آرزو کرد و بنشست راست
❈۱❈
از آن پس چو روز دهم بود خواست
خورش آرزو کرد و بنشست راست
بخورد اندکی وز خورش بازماند
سبک سام را با نریمان بخواند
❈۲❈
چنین گفت کز بهر زخمم زمان
گشاید کنون مرگ تیر از کمان
بوید از پی جان غمگین من
یک امروز هردو به بالین من
❈۳❈
مگر کِم روان چون هراسان شود
به روی شما مرگم آسان شود
بگفت این و از دیده آب دریغ
ببارید چون ژاله بارد ز میغ
❈۴❈
دَمش هر زمان گشت کوتاه تر
دلش زان دگر گیتی آگاه تر
به لب باد سردی برآورد و گفت
که ای پاک دادار بی یار و جفت
❈۵❈
جهان را جهاندار و یزدان توی
برآرندهٔ چرخ گردان توی
زمین و زمان کردهٔ تست راست
برآن و براین پادشایی تراست
❈۶❈
همه پادشاهان به تو زنده اند
توی پادشه دیگران بنده اند
به تو هم به پیغمبران تو پاک
گوایی دهم ترسم از تست و باک
❈۷❈
پشیمانم از هرچه کردم گناه
ببخشای و نزد خودم ده پناه
چو گفت این سخن جان به یزدان سپرد
گرفتند زاری بزرگان و خرد
❈۸❈
از ایوان به کیوان برآمد خروش
زبرزن فغان خاست و ز شهر جوش
بر آن خانه پاک آتش اندر زدند
همه کاخ و گلشن به هم برزدند
❈۹❈
دل و جان هرکس چنان غم گرفت
که ماهی به دریاب ماتم گرفت
هوا زاشک مرغان پر از ژاله شد
کُه از بانگ نخچیر پرناله شد
❈۱۰❈
همان روز بگرفت نیز آفتاب
نمود ابر از آن پی به باران شتاب
به هر گوشه ای گریه ای خاسته
به هر خانه ای شیون آراسته
❈۱۱❈
زنان رخ زنان بانگ و زاری کنان
کُنان مویه و موی مشکین کنان
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار
❈۱۲❈
بزرگان همه در سیاه و کبود
ز دو دیده ابر از دورخ کرده رود
سرشک همه لعل و، رخسار زرد
بر از زخم نیلی و، لب لاجورد
❈۱۳❈
بریده دُم اسپ بیش از هزار
نگون کرده زین و آلت کارزار
ز خون پشت صندوق پیلان بنفش
شکسته تبیره، دریده درفش
❈۱۴❈
عقابان و بازان رها کرده پاک
بر یوز و پیلان پُر از گرد و خاک
در ایوانش بردند بر تخت زر
بپوشیده خفتان و بسته کمر
❈۱۵❈
یکی گرز بر کتف و تیغ آخته
درفشش فراز سر افراخته
به برگستوان باره پیشش بپای
برو هرکسی گشته زاری فزای
❈۱۶❈
همی گفت سام ای یل سرفراز
برفتی چنان کت نبینیم باز
درفشان مهی بودی از راستی
چو گشتی تمام آمدت کاستی
❈۱۷❈
نبود از تو نزدیکتر کس دگر
کنون از توام نیست کس دورتر
به تو شادتر من بُدم زانجمن
کسی نیست غمگین تر اکنون ز من
❈۱۸❈
ببستی دَرِ بار چون بر سپاه
شدی سوی آن برترین جایگاه
همانا که در خواب خوش رفته ای
چه خوابی که تا جاودان خته ای
❈۱۹❈
نریمان همی گفت زار ای دلیر
کجات آن دل و زور و بازوی چیر
کات آن سواری وصف ساختن
کجات آن به هر کشوری تاختن
❈۲۰❈
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجت بینباشت بگذاشتی
همه کشورت کز تو آباد شد
به باد پسین دست با باد شد
❈۲۱❈
کهان سوی فرمانت دارند چشم
چبودت که با ما به جنگی و خشم
نه در بزم دینار باری همی
نه در رزم خنجر گزاری همی
❈۲۲❈
نمودی به هر کشور آیین خویش
کشیدی ز هر دشمنی کین خویش
کنون باز رزم از چه آراستی
که اسپ و سلیح و کمر خواستی
❈۲۳❈
به هند ار به چین بُرد خواهی سپاه
که بر مه کشیدی درفش سیاه
بُدی از دل و دست دریا و میغ
یکی مشت خاکی کنون ای دریغ
❈۲۴❈
دریغا تهی از تو زابلستان
دریغا جهان بی تو کشور ستان
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت
❈۲۵❈
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به سوکت سی کرد چهر
کس از مرگ نرسد به مردیّ و فر
کجا تو نرستی به چندین هنر
❈۲۶❈
چو شیون از اندازه بگذاشتند
پس انگاهش از تخت برداشتند
به مشک و گلابش بشستند پاک
سپردندش اندر ستودان به خاک
❈۲۷❈
ببسند ار آن پس برش راه بار
نبد پهلوان گفتی از بیخ و بار
چنینست گیتی ز نزدیک و دور
گهی سوگ و ماتم گهی بزم و سور
❈۲۸❈
به کردار دریاست کز وی به چنگ
یکی دُرّ دارد یکی ریگ و سنگ
سرانجام از او ایمنی نیست روی
که هر کش پرستد بمیرد در اوی
❈۲۹❈
چو پایی تو ای پیر مانده شگفت
که بارت شد و کاروان برگرفت
به پیری چرا گشت آز تو بیش
چوانان نگر چند رفند پیش
❈۳۰❈
ترا آنکه شد گوش دارد همی
وزاو دل ترا یاد نارد همی
چو همراه شد، توشه ساز و مییست
که دورست ره وز شدن چاره نیست
❈۳۱❈
درین ره مدان توشه و بار نیک
به از دانش نیک و کردار نیک
از این گیتی ار پاک و دانا شوی
به هر گامی آنجا توانا شوی
❈۳۲❈
که نادان بد آنجای خوارست و زشت
شه آنجاست درویش نیکو سرشت
به دانایی این ره به جایی بری
به بی دانشی هیچ ره نسپری
کامنت ها