اسدی توسی:بدو گفت کز بدگمان برگسل به اندیشه بیدار کن چشم و دل
❈۱❈
بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل
چو دانش نداری به کاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون
❈۲❈
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ
بر این جهان داد ده پادشاست
دگر مردم پاک دانای راست
❈۳❈
ز هر درگه آنست بشکوهتر
که از نامداران پُر انبوه تر
به درگاه شه نامداران بساند
چو تو نه، ولیکن سواران بس اند
❈۴❈
بدان کز همه چیزها آشکار
بگردد سبکتر دل شهریار
دَم پادشاهان امیدست و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم
❈۵❈
چو چرخست کردارشان گردگرد
یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمر بسته فرمانش را بنده باش
❈۶❈
چنانکن کههرکسکه نزدیک اوست
به رادی شود با تو دلسوزو دوست
اگر چه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مردگناه
❈۷❈
به هر کار بر وی دلیری مکن
مگو پیش او چون همالان سخن
بپرهیز ازو بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن
❈۸❈
اگر چند گستاخ داردت پیش
چنان ترس ازوکز بداندیش خویش
منه پیش او در گه خشم پای
چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای
❈۹❈
زیانش مخواه از پی سود کس
به کارش درون راستی جوی و بس
ز کردار گفتار بر مگذران
مگو آنچه دانش نداری در آن
❈۱۰❈
به نیکیاش دار سیصد سپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس
به خوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان ره که فرموده باشد مپیچ
❈۱۱❈
چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب
مبر بآتش خشمش از رویت آب
همه خوی و کردار او را ستای
همان دشمنش را نکوهش فزای
❈۱۲❈
به دل دوستان ورا دار دوست
مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست
ز سستی مدان گر بود نیک مرد
که داند چونیکی بدی نیزکرد
❈۱۳❈
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار
❈۱۴❈
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زو مکن
گرت چیزی اندر خور شهریار
فزونی بود و آید او را به کار
❈۱۵❈
بدو بخش هر چند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست
نباید شد از خنده شه دلیر
نه خندست دندان نمودن ز شیر
❈۱۶❈
چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب
همی جوی دُرّ و همی ترس از آب
اگر چه پرستی ورا بی شمار
برو بر مکن ناز و کشّی میار
❈۱۷❈
که گر خواهد او چون تو باید بسی
دهد و جای و جاهت به دیگر کسی
مزن فال بد پیشش از هیچ سان
بد و نیک رازش مگو با کسان
❈۱۸❈
هر آن گه که کاریت فرموده شاه
در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه
چنانش نمای از دل راه جوی
که ازوی توگیری همی رنگ وبوی
❈۱۹❈
به نخچیرگاه و صف رزم و کین
مگرد از برش دور گامی زمین
گر از چاه باشی سَرِ انجمن
تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن
❈۲۰❈
چو فرهنگی آموزی اش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش
بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور
❈۲۱❈
چو نزدش بوی بستهکن چشموگوش
برو جز به نرمی زبانی مکوش
زکس های او بد مران پیش اوی
سخنها جزآن کش خوش آمدمگوی
❈۲۲❈
رهیو اسپو آرایشو فرشو ساز
ز هر سان که دارد شه سرفراز
تو زانسان مدار ارز کار آگهی
که با شه برابر نشاید رهی
❈۲۳❈
که چندین رهی را بباید گهر
نگر شاه را چند باید دگر
ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست
ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست
❈۲۴❈
چنین پند بسیار دارم ز بر
تو گر دیده ای خود فزایی دگر
کامنت ها