اسدی توسی:دبیر از قلم ابر انقاس کرد سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد
❈۱❈
دبیر از قلم ابر انقاس کرد
سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد
درخت گل دانش از جوی مشک
همی کاشت بر دشت کافور خشک
❈۲❈
نخست از جهان آفرین کرد یاد
که دانای دازست و دارای داد
جهان زوست پرپیکر خوبوزشت
روان راتن او داد و تن را سرشت
❈۳❈
ز خورشید مر روز را مایه کرد
شب قیرگون خاک را سایه کرد
زمین بسته بر نقطه کار اوست
تک چرخ بر پویه پرگار اوست
❈۴❈
ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست
نبود و نباشد هر آنچ او نخواست
دگر گفت کاین نامه پندمند
فرستاده شد هم به کین هم به پند
❈۵❈
ز گرشاسب گرد جهان پهلوان
سپهدار ایران و پشت گوان
به نزدیک آنکش خرد نیست بهر
بهو کاردار سرندیب شهر
❈۶❈
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست
بزرگی ترا شاه مهراج داد
هماورنگ و همچتر و همتاج داد
❈۷❈
کنون سر برآهختی از بند خویش
برون آمدی بر خداوند خویش
رهی تا نباشد بد و بد نژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد
❈۸❈
ننه بس کت شهی داد و بودی رهی
کزو نیز خواهی ربودن شهی
نهنگی تو کاندر نکو داشتن
مکافا ندانی جز اوباشتن
❈۹❈
از و آن سزید از تو این بد که بود
که از مشک بوی آید، از کاه دود
دوصد بار اگر مس به آتش درون
گذاری، ازو زر نیاید برون
❈۱۰❈
کنون من بدان آمدم با سپاه
که آیی به درگاه مهراج شاه
به پوزش کنی بیگناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست
❈۱۱❈
بیندازی این تیغ تندی ز دست
بپیچی عنان از بلندی به پست
وگر نایی و کینه خواهی کنی
نباشی رهی طمع شاهی کنی
❈۱۲❈
یکی شاه گردانمت تیرهبخت
که کرکس بود تاجت و دار تخت
ز بر سایت از سنگ باران کنم
نثارت خدنگ سواران کنم
❈۱۳❈
یکی جامه پوشمت بیپودوتار
که گردش بود پیکر و خون نگار
سپهر ار کند خویشتن مغفرت
همو نرهد از تیغ من هم سرت
❈۱۴❈
یلانند با من که گاه ستیز
بود نزدشان مرگ به از گریز
به شمشیر از پیشه شیر آورند
به پیکان مه از چرخ زیر آورند
❈۱۵❈
نتابند روی از نبرد اندکی
هزار از شما گرد و، زیشان یکی
به جنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم
❈۱۶❈
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه گرد
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر
اگر بندگی کردن از دار و گیر
❈۱۷❈
فرستاده و نامه هم در زمان
فرستاد با هندوی ترجمان زبان
بهو نامه چون دید شد پر ستیز
را به دشنام بگشاد تیز
❈۱۸❈
سر ترجمان کند و بردار کرد
به سیلی فرستاده را خوار کرد
بدو گفت مهراج را شو بگوی
دگر باره بازآمدی جنگجوی
❈۱۹❈
به خورشید و دین بتان نخست
به گور و پی آدم و بوم رست
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سرندیب بیتن سرت
❈۲۰❈
همی لشکرانگیز از ایران کنی
به روبه همی جنگ شیران کنی
ببین بر سنان کرده سرشان کنون
تن افکنده در پای پیلان نگون
❈۲۱❈
ز گرشاسب گفتار دارم دریغ
زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ
فرسته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید
❈۲۲❈
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ
کامنت ها