اسدی توسی:سپهبد چو دید آن خروش سپاه سبک خواست خفتان و رومی کلاه
❈۱❈
سپهبد چو دید آن خروش سپاه
سبک خواست خفتان و رومی کلاه
به مهراج گفت از سپاه تو کس
میار از سر کُه تومی و بس
❈۲❈
بهر تیغ کُه دیدهبان برگماشت
به هامون سپه صف کشیده بداشت
سوی راست لشکر به مهیار داد
سوی چپ به بهپور سالار داد
❈۳❈
بفرمود کاذرشن و بُرزَهم
بسازند جنگ و طلایه به هم
کمین داد سنبان و گرداب را
که کردندی از کینه گرداب را
❈۴❈
نگهبان سه لشکر سه گرد دلیر
هژیر و گراهون و نشواد شیر
به قلب اندرون هر که بُد زاولی
پس پشتشان ارفش کاولی
❈۵❈
به هر سو که دو گرد کین ساز بود
میانشان یکی آتش انداز بود
چنان بر صف پیل بگشاد جای
که گر کس گریزد بکوبد بپای
❈۶❈
جدا هر صفی هم بر بدگمان
صفی همچو تیر و صفی چون کمان
کمند افکنان از پس خیل خویش
به تیغوزره نیزهداران زپیش
❈۷❈
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمین ساخته
به هر سو نگهبانی از بهر کین
به هر گوشهای جنگیی در کمین
❈۸❈
سوار اندر آمد شدن کین گزار
پیاده به قلب اندرون پایدار
چو شیر زیان پهلوان پیش صف
درفش از پس پشت و خنجر بهکف
❈۹❈
تو گفتی سمندش کُه آهنست
و گر گرد پاش ابر هامون کنست
همان اژدها فش درفش سیاه
همی درکشد گفتی از چرخ ماه
❈۱۰❈
ستاده به پیش گو شیر دل
به بر گستوان اسپ جنگی چهل
دلیران به جنگ اندر آویختند
به هر گوشه گردی برانگیختند
❈۱۱❈
غوهایوهوی از دو لشکر بخاست
جهان پردها ده شد از چپوراست
بغرید بر کوس چرم هژیر
دم نای رویین برآمد به ابر
❈۱۲❈
پُر از اژدها گشت گردون ز گرد
پُر از شیر هامون ز مردان مرد
کمند سواران سرآویز شد
پرند آوران ابر خونریز شد
❈۱۳❈
چنان تف خنجر جهان برفروخت
که برچرخ ازو گاو و ماهی بسوخت
به دریا رسید از تف تیغ تاب
به کُه سنگ آتش شد و آهن آب
❈۱۴❈
جهان آینه جوش جوشن گرفت
زمین گونه روی روشن گرفت
چکاکاک خنجر به گردون رسید
ز هندوستان خون به جیحون رسید
❈۱۵❈
هر ایرانیی در کمد و کمین
کشیدی همی هندوی بر زمین
تو گفتی که شیرند در کارزار
همی دیو گیرند هر یک به مار
❈۱۶❈
چو پیکار ایرانیان شد درشت
یل پهلوان اندر آمد به پشت
به تو پال و پیلان و هندو گروه
نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه
❈۱۷❈
بهتیر و بهخشت و بهگرز و بهتیغ
همی ریخت پولاد چون ژاله میغ
کجا گرز کین کوفت کُه غار شد
کجا نیزه زد عیبه گلنار شد
❈۱۸❈
زتیغش همی دشت و گردون بهتفت
ز بانگش همی کوهوهامون به کف
چوشد یک زمان دشتوپستوبلند
همه دست و پای و تن و سر فکند
❈۱۹❈
به نوک سنان پیل برداشتی
سپاهی به یک حمله برگاشتی
صف زنده پیلان همه کرد پست
سوار و پیاده به هم در شکست
❈۲۰❈
همی پیل بر پیل جنگی فتاد
چو کشتی که بر کشتی افتد
چو توپال دید آن دم رستخیز
ز باد ز یک تن جهانی سپه در گریز
❈۲۱❈
برانگیخت گلرنگ رزم از میان
بزد نیزه بر پهلوی پهلوان
سنان زخم ناورد و شد نیزه خُرد
به تیغ اندر آمد سپهدار گرد
❈۲۲❈
چنان زدش بر سر که شد سرنشیب
سر و ترگ بگذاشتن تا رکیب
به زخمی دونیمه شد از خشموزور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور
❈۲۳❈
به دیگر سپه خنجر اندر نهاد
ز هر سو سپاهی به خون در نهاد
همی میمنه کوفت بر میسره
در افکند پیش آن سپه یکسره
❈۲۴❈
نگه کرد از دور سالار تیو
گریزان سپه دید بیهوش و تیو
سواران به زیر پی پیل خوار
پیاده نگون زیر نعل سوار
❈۲۵❈
نهاد از کمین سر که سالار بود
عمودش ز پولاد بالار بود
همی تاخت هر سو ز پیش سپاه
گزیدندگان را همی بست راه
❈۲۶❈
سپه را چنین پنج ره باز گاشت
به صد چاره بر جایگهشان بداشت
همی گفت ازینسان سپاهی به جنگ
ز یک تن گریزان ندارید ننگ
❈۲۷❈
ز ضحاک جز جادوی پیشه چیست
همین رزم ایرانیان جادویست
ز سر گرد کینشان برآید پاک
وزین جادویها مدارید باک
❈۲۸❈
گرفتند پاسخ همه تن به تن
کزین یک سوارست بز ما شکن
نبینی کزو کشته را جای نیست
بَر زخم او پیل را پای نیست
❈۲۹❈
ز خنجر به زخم آتش آرد همی
ز گرز گران کوه بارد همی
همان گرد گردنکش اجرا به نام
که از شیر جستی به شمشیر کام
❈۳۰❈
ببد تند و گفت این چه آشفتنست
ز یک تن چه چندین سخن گفتنست
من اکنون روم سوی آورد او
هم از خونش بنشانم این گرد اوُ
❈۳۱❈
سبک باره با باد انباز کرد
به ایرانیان آمد آواز کرد
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسپ خواست
❈۳۲❈
ز دریای کوشش چو موج دمان
برانگیخت شبرنگ را در زمان
هم ازرهش گرزی چنان زدبه زور
که گم شد سرش در سرین ستور
❈۳۳❈
دگر ره ز کین رأی آویز کرد
سبک خیز شبدیز را تیز کرد
برافکند بر هندوان تن ز کین
به یک حمله سی گرد زد بر زمین
❈۳۴❈
همی گفت آگه نه اید ای سپاه
که چون رویتان روزتان شد سیاه
نهاد از کمینگه سر آن اژدها
کزو پیل جنگی نباید رها
❈۳۵❈
برآمد ز دریای کین آن نهنگ
که برباید از شیر دندان و چنگ
گرفت آن دمان آتش افروختن
که گیتی به رنج آمد از سوختن
❈۳۶❈
ز ریگ از فزون مرشما را شمار
ز خونتان برم تا بخارا بخار
همی گفت ازینسان و از خشموکین
نهاده یکی پای بر پشت زین
❈۳۷❈
همه هندوان دل شکسته شدند
به جان و دل از بیم خسته شدند
نیارست با او کس آویختن
نه از پشتش از ننگ بگریختن
❈۳۸❈
بود تن قوی تا بود دل بجای
چو ترسید دل سست شد دستوپای
گوی بُد ورا نام بیکاو بود
سنانش اژدها را جگر کاو بود
❈۳۹❈
بدو گفت تیو این هنر کار تست
ترا شاید این نام و این رزم جست
به هندوستان نیست همتای تو
نگیرد به مردی کسی جای تو
❈۴۰❈
بخندید بیکاو گفت این مباد
کز آغالش تو دهم سر به باد
ز پیکار بد دل هراسان بود
به نظاره بر جنگ آسان بود
❈۴۱❈
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست
شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش
بود مرگ را باز رفتن ز پیش
❈۴۲❈
نگه داشتن سر گه نام و لاف
از آن به که دادن به باد از گزاف
چون دشمن کشم ، نام و کام آیدم
چو سر خیره بدهم ، چه نام آیدم
❈۴۳❈
شد آشفته دل تیو گفت ار به جنگ
دلت نیست ، خنجر چه داری به چنگ
ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ
که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ
❈۴۴❈
ازین زاولی غم چه آید مرا
که او گاه کین بنده شاید مرا
چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم
چو او من به زخم رکیب افکنم
❈۴۵❈
تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر
چه داری به کف خنجر و گرز و تیر
بگفت این و پس پور کین باد کرد
سبک دست زی گرز پولاد کرد
❈۴۶❈
به ناورد گِرد سپهبد بگشت
سپهبد به حمله بدرید دشت
برانگیخت آن باره آتشی
به کف آهنین نیزهء سی رشی
❈۴۷❈
زدش بر کمربند و خفتان و گبر
بر آوردش از کوههء زین به ابر
بسان درفشی بر افراختش
به پیش صفِ هندوان تاختش
❈۴۸❈
پس از نوک نیزه به زخمی درشت
زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت
دگر ره میانشان تن اندر فکند
به هر گوشه خیلی به هم بر فکند
❈۴۹❈
ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش
ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش
به گرز و سنان ز اسپ و ز مرد و پیل
همی کشته افکند بیش از دو میل
❈۵۰❈
چنین تا به نزد بهوشان ز جای
همی برد و بر زد به پرده سرای
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمها گشته پست
❈۵۱❈
چنین گفت کاین رستخیز از کجاست
چنین بیم از اندک سپه تان چراست
نشان داد هر کس که ما را شکوه
ازین یک سوارست کاید چو کوه
❈۵۲❈
به نیزه رباید همی زاسپ مرد
برآرد ز گرز از سر پیل گرد
بهو گفت نز دوزخ اهریمنست
شما صد هزارید و او یک تنست
❈۵۳❈
جدا هر یکی گر یکی مشت خاک
برو برفشانید گردد هلاک
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی
❈۵۴❈
از آسوده گردان خنجر گزار
به هم حمله کردند چون سی هزار
سپهبد خروشی چو شیر ژیان
برآورد و ، زد اسپ کین در میان
❈۵۵❈
بدان ترگ ها بر همی کوفت گرز
چو سنگ گران آید از کوه برز
ز گرزش دل خاره خون شد همی
سران از سنانش نگون شد همی
❈۵۶❈
کجا خنجر از زخم بفراختی
بر الماس آب بقم تاختی
ز ناگاه بیکاو گرد دلیر
درآمد یکی تند شولک به زیر
❈۵۷❈
زدش خشتی از گرد چون برق تیز
نبد کارگر جست راه گریز
سپهبد برانگیخت شبرنگ زود
گرفتش کمربند و از زین ربود
❈۵۸❈
برافکندش از بر به بالای میغ
چو برگشت دو نیمه کردش به تیغ
پس از کین برافکند تن بر همه
رمان کردشان هر سویی چون رمه
❈۵۹❈
پلنگینه پوشان زاول به کین
پسش برگشادند ناگه کمین
به یکبار بر قلب لشکر زدند
ربودندشان بر بهو برزدند
❈۶۰❈
فکندند چندان سران سرنگون
که هر شیب چون فرغری شد ز خون
ز بس کشته هندو، زمین شد سیاه
چو زاغان فکنده به بیراه و راه
❈۶۱❈
درخشان ز تن خشت افروخته
چنان کآتش از هیزم سوخته
چنین جنگ بد تا شب آمد فراز
چو شب تنگ شد جنگ چیدند باز
❈۶۲❈
شده شاد مهراج بر تیغ کوه
همی هر زمان نعره زد با گروه
فرستاد نزد سپهدار کس
که آمد شب از جنگ و پیکار بس
❈۶۳❈
جهان گرم و دشمن چنین بیکران
تو در رزم سخت و سلیحت گران
زمانی برآسای از آویختن
که گیتی سرآمد ز خون ریختن
❈۶۴❈
به هر جنگ بخت تو پیروز باد
شب دشمنان تو بی روز باد
به خواهش مهان نیز بشتافتند
عنانش از ره رزم برتافتند
❈۶۵❈
چو خورشید در قار زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد
ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ
چو پروانه پروین و ، مه چون چراغ
❈۶۶❈
از آن لشکر هندوان هر که زیست
همی خسته و کشته را خون گریست
به هر خیمه شیون بد آراسته
همه نالهء خستگان خاسته
❈۶۷❈
همه شب تن خسته را دوختند
بر آتش همی کشته را سوختند
کشیدند در پیش باره ز پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل
❈۶۸❈
بهو خیره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب به دندان گرفت
همی گفت از ینسان برو بوم و گاه
به دست آمده گنج و چندین سپاه
❈۶۹❈
بر و پُشت باید همی گاشتن
به بدخواه ناکام بگذاشتن
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت
❈۷۰❈
دریغ این همه گنج و رنج و نهاد
که گنجم همه خاک شد ، رنج باد
ز کردار این کودک نو رسید
ندانم دگر تا چه خواهم کشید
❈۷۱❈
همان به که با او درنگ آورم
به شیرین سخن بند و رنگ آورم
به گنج و به دختر نویدش دهم
به شاهی و کشور امیدش دهم
❈۷۲❈
مگر سر بدین چاره از چنبرش
کنم دور و ، در چنبر آرم سرش
جوان هم سبکسر بود خویش کام
سبکسر سبکتر درافتد به دام
❈۷۳❈
به چیزی فریبد دل آویزتر
که باشد نیازش بدان بیشتر
نباشد سوی چینه آهنگ باز
نه تیهو سوی گوشت آید فراز
❈۷۴❈
جوان را ره و رای گردان بود
دلش بردن از راه آسان بود
ز بدخواه وز دشمن کینه کش
توان دوست کردن به گفتار خوش
❈۷۵❈
بسا کس که یکدانگ ندهد به تیغ
چه خوش گوییش جان ندارد دریغ
به گفتار شیرین فریبنده مرد
کند ، آنچه نتوان به شمشیر کرد
❈۷۶❈
همه شب چنین جفتِ اندوه بود
از اندیشه بر جانش انبوه بود
چو برگشت گرشاسب از آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه
❈۷۷❈
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل
ز خون جگر بسته بر دیده یون
گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون
❈۷۸❈
بسی آفرین خواند از ایزد بروی
گهش دست بوسید و گه چشم و روی
به خوان یکسر ایرانیان را نشاند
بر ایشان بسی زر و گوهر فشاند
❈۷۹❈
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد
باستاد و مر پهلوان را شناخت
چونان خورده شد ، بزم شادی بساخت
❈۸۰❈
سپهدار و مهراج فرخنده پی
گرفتند با سروران جام می
نخست از شهنشاه کردند یاد
پس آنگه نشستند در بزم شاد
❈۸۱❈
سپهبد بر اورنگ و دل شادکام
به پیش اندرون گرز و ، بر دست جام
تو با تیغ گفتی به رزم اندرست
به با جام شادی به بزم اندرست
❈۸۲❈
چو آسود با می به مهراج گفت
که با دل زدم رأی اندر نهفت
ز دشمن سپه بیشمارند پیش
ز ما هر یک ایشان هزارند بیش
❈۸۳❈
چنانیم ما پیششان روز کین
چنان چشمه در پیش دریای چین
اگر دست کشتن برم روز کار
بسی بایدم رنج و هم روزگار
❈۸۴❈
دگر ره ز چرخ ار بود یار بخت
بر آراست خواهم یکی رزم سخت
میان بهو تا به خم کمند
نیارم ، نپیچم عنان سمند
❈۸۵❈
پناه سپه شاه نیک اخترست
چو شه شد ، سپه چو تن بی سرست
گرامی همیشه به بویست مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک
❈۸۶❈
چنین گفت مهراج کز سروران
به نزد بهو زین سپاه گران
همین چار سالار بودند گرد
که بنمودی از تیغشان دستبرد
❈۸۷❈
ز خویشانش ماندست گردی گزین
خداوند کوس و درفش و نگین
دلیری کجا نام او مبترست
به رزم از گشن لشکری بهترست
❈۸۸❈
به تو دیده امروز بنهاده بود
به کین در کمین گاهت استاده بود
همی خواستم کت بود پیش باز
نبد کش زمانه نیامد فراز
❈۸۹❈
سوی اوست پاک آن سپه را پناه
گرو کم شود ، شد شکسته سپاه
سپهدار گفتا دگر ره ز کوه
همی جویش اندر میان گروه
❈۹۰❈
نمایش به من در کمینگاه تو
سرش بی تن آن گه ز من خواه تو
چنان شادی افزود مهراج را
که بگذاشت از اوج مه تاج را
❈۹۱❈
همان شب ز شادی که افکنده پی
همی جز به یادش ننوشید می
یکی باغ زرّین بُدش پیش تخت
ز گوهرش بار ، از زبرجد درخت
❈۹۲❈
در آن نغز باغ آبگیری گلاب
ز دُر سنگ و ریگش همه مشک ناب
مر آنرا به گرد سپهدار داد
جز آن ، چیزش از گنج بسیار داد
❈۹۳❈
چه مخمل ، چه شاره ، چه خز و حریر
چه دینار و دیبا ، چه مشک و عبیر
هزارش سراپردهء گونه گون
همی دادش از بهر نام و شگون
❈۹۴❈
هزارش سپر داد مدهون کرگ
چهل اسپ جنگی و صد درع و ترگ
سراپرده چینی از زرّ بفت
ز دیبا شراعی نود خیمه هفت
❈۹۵❈
یکی خسروی شاروان گونه گون
درازاش میدان اسپی فزون
دو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زر
همه بندشان شوشهای گهر
❈۹۶❈
ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور
پر از درّ و گوهر سه جام بلور
همیدون به ایرانیان هر کسی
ببخشید دینار و گوهر بسی
❈۹۷❈
چنین تا دو پاس از شب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرّم به دشت
کامنت ها