اسدی توسی:چو ز ایوان مینای پیروزه هور بکند آن همه مهره های بلور
❈۱❈
چو ز ایوان مینای پیروزه هور
بکند آن همه مهره های بلور
ز دریای آب آتش سند روس
در افتاد در خانه آبنوس
❈۲❈
ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت
غو کوس کوه و زمین بر گرفت
هزاران هزار از سپه بد سوار
ز پیلان جنگی ده و شش هزار
❈۳❈
به برگستوان پیل پوشیده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن
ز بس قیر چهران زده صف چو مور
ببد روز تا رو سیه گشت هور
❈۴❈
همان شب که شد گفتی از روزگار
ازو هندوی کرده بُد کردگار
ز کوس و ز زنگ و درای و خروش
ز شیپور و ز ناله نای و جوش
❈۵❈
تو گفتی زمانه سرآید همی
به هم کوه و دشت اندر آید همی
ز هندو سپه بود ده میل بیش
ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش
❈۶❈
به دیبا بیاراسته پیل چار
ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار
ابر کوهه پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
❈۷❈
بهو از بر تخت بنشسته پست
به سر بر یکی تاج و گرزی به دست
درفشی سر از شیر زرّینه ساز
پرندش ز سیمرغ پر کرده باز
❈۸❈
ز بر چتری از دمّ طاووس نر
فروهشته زو رشته های گهر
وز اینروی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه
❈۹❈
زده پیل پیکر درفش از برش
ز یاقوت تخت ، از گهر افسرش
فرازش یکی نیلگون سایبان
ز گوهر چو شب ز اختران آسمان
❈۱۰❈
بدینسان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر بهم کینه جوی
سپهبد سبک رزم آغاز کرد
بزد کوس کین جنگ را ساز کرد
❈۱۱❈
از آن ده دلاور یل نامدار
که سالار بُد هر یکی بر هزار
به هر سو یکی به سپه برگماشت
بر قلب زاول گره باز داشت
❈۱۲❈
بر گردنکشان گفت یکسر به تیر
کنید آسمان تیره بر ماه و تیر
همه جنگ با پیل داران کنید
بریشان چنان تیر باران کنید
❈۱۳❈
که در چشم هر پیلبانی به جنگ
فزون از مژه تیر باشد خدنگ
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه
❈۱۴❈
که من همکنون تخت و آن تاج را
دهم با بهو هدیه مهراج را
ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
کمان کوش ها گشت همراز گوش
❈۱۵❈
هوا پر ز زنبور شد تیز پر
خدنگین تن و آهنین نیشتر
کشیدند شمشیر شیران هند
گرفتند کوشش دلیران سند
❈۱۶❈
زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ
وزو گرد برخاست مانند میغ
همه دشت از خشت شد کشت زار
همه کشته پر هندوان کُشته زار
❈۱۷❈
بگردید گردون کوشش ز گرد
برون تافت از میغ ماه نبرد
ز خون هفت دریا بر آمد به هم
زمین از دگر سو برون داد نم
❈۱۸❈
به هر گام بی تن سری ترگ دار
بُد افکنده چون مجمری پر بخار
شده گرد چون چرخی و خشت و شل
ستاره شده برج او مغز و دل
❈۱۹❈
جهان ز آتش تیغ ها تافته
دل کُه ز بانگ یلان کافته
ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو
❈۲۰❈
به دریا درون خسته درندگان
ز پرواز بر مانده پرندگان
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ
❈۲۱❈
به هر جای جویی بد از خون روان
بشکتند چندان از آن هندوان
که صندوق پیلان شد از زیر پی
ز بس کشته هندو چو چرخشت می
❈۲۲❈
همان ده سر گرد از ایران سپاه
گرفتند هر سو یکی رزمگاه
سم اسپ سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست
❈۲۳❈
سرافشان همی کرد در صف هژبر
کمینگاه بگرفت بهپور ببر
همی ریخت آذر شن و برز هم
به خنجر یلان را سر و برز هم
❈۲۴❈
به هر سو کجا گرد گرداب شد
ز خون گرد آن دشت گرداب شد
کجا گرز نشواد و ارفش گرفت
جهان زخم پولاد و آتش گرفت
❈۲۵❈
سپهدار در قلب از آن سو به جنگ
گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ
یلان هر سو از بیمش اندر گریز
گرفته ز تیغش جهان رستخیز
❈۲۶❈
کمندش بگسترده از خم خام
همه دشتِ رزم اژدها وار دام
پی پیل پی خسته در دام او
سواران خبه در خم خام او
❈۲۷❈
از آوای گرزش همی ریخت کوه
شده چرخ گردان ز گردش ستوه
سنانش همی مرگ را جنگ داد
خدنگش همی ریگ را رنگ داد
❈۲۸❈
کجا خنجرش رزمسازی گرفت
همی در کفش مهره بازی گرفت
مرآن مهره کاندر هوا باختی
سَر سروران بود کانداختی
❈۲۹❈
به یک ره فزون از هزاران سوار
سنان کرده بُد در کمرش استوار
نه بر زین بجنبید گرد دلیر
نه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیر
❈۳۰❈
تو گفتی تنش کوه آهن کشست
همان اسپش از باد و از آتشست
ز بس کشته کافکنده از پیش و پس
خروش سروش آمد از برکه بس
❈۳۱❈
همان شاه مهراج بر جنگجوی
نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی
اگر گردی از زین ربودی ز جای
وگر زنده پیلی فکندی ز پای
❈۳۲❈
ز کُه با سپه نعره برداشتی
غو کوس از چرخ بگذاشتی
مِه پیلبانان شد آگه که بخت
ربود از بهو تخت و ، شد کار سخت
❈۳۳❈
نه با چرخ شاید به نزد آزمود
نه چون بخت بد شد بود چاره سود
بیامد بَر ِ پهلوان سوار
به زنهار با پیل بیش از هزار
❈۳۴❈
سپهبد نوازیدش و داد چیز
همیدون بزرگان و مهراج نیز
سیه دیده گیتی بهو پیش چشم
بر آشفت با پیلبانان به خشم
❈۳۵❈
به بیغاره گفتا ندارید باک
سپارید پیلان به مهراج پاک
سران این سخن راست پنداشتند
ز هر سو همین بانگ برداشتند
❈۳۶❈
همه پیلبانان از آن گفت و گوی
به زنهار مهراج دادند روی
براندند از آن روی پیلان رمه
به نرد بهو صد نماند از همه
❈۳۷❈
پشیمان شد از گفته خود بهو
ندید اندر آن چاره از هیچ سو
به زیر آمد از پیل و بالای خواست
به ناکام رزمی گران کرد راست
❈۳۸❈
یلان را به پیکار و کین برگماشت
به صد چاره آن رزم تا شب بداشت
چو برزد سر از کُه درفش بنفش
مه نو شدش ماه روی درفش
❈۳۹❈
غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه
برآمد شب از جنگ بربست راه
بهو ماند بیچاره و خیره سر
دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر
❈۴۰❈
همی گفت ترسم که از بهر سود
سپاهم به دشمن سپارند زود
نه راهست نه روی بگریختن
نه سودی ز پیکار و آویختن
کامنت ها