اسدی توسی:بُدش زنگیی همچو دیو سیاه ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
❈۱❈
بُدش زنگیی همچو دیو سیاه
ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
به زور از زمین کوه برداشتی
تک از تازی اسپان فزون داشتی
❈۲❈
شدی شصت فرسنگ در نیم روز
به آهو رسیدی سبک تر ز یوز
به بالا بُدی با بهو راست یار
چو زنگی پیاده بدی او سوار
❈۳❈
بدو گفت من چاره ای دانمت
کزین زاولی مرد برهانمت
به لا به یکی نامه کن نزد اوی
به جان ایمنی خواه و زنهار جوی
❈۴❈
که تا من برم نامه نزدش دلیر
یکی دشنه زهر خورده به زیر
به شیرین سخن گوش بگشایمش
همان جای پردخت فرمایمش
❈۵❈
پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه ای ناگهان
سر آرم برو کار گیرم گریز
از آن پس به من کی رسد باد نیز
❈۶❈
من این کرده وز شب جهان تیره فام
که داند که من کِه ورا هم کدام
بهو شاد شد گفت اگر ز آنکه بخت
برآرد به دست تو این کار سخت
❈۷❈
تو را بر سرندیب شاهی دهم
به هند اندرت پیشگاهی دهم
یکی نامه ز آنگونه کو دید رای
بفرمود و شد زنگی تیزپای
❈۸❈
طلایه بُد آن شب گراهون گرد
گرفتش سبک ، زی سپهدار بُرد
یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند
❈۹❈
زمین را ببوسید زنگی و گفت
ز نزد بهو نامه دارم نهفت
پیامست دیگر چو فرمان دهی
گزارم اگر جای داری تهی
❈۱۰❈
جهان پهلوان جای پر دَخته ماند
سیه نامه بسپرد و بُد تا بخواند
شد آن گه برش راز گوینده تنگ
نهان دشنه زهر خورده به چنگ
❈۱۱❈
بدان تا زند بر بَرِ پهلوان
بدان زخم بروی سر آرد جهان
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر دمان جست با خشم و تاب
❈۱۲❈
بیفشرد با دشنه چنگش به دست
به یک مشتش از پای بفکند پست
سیه زد خروشی و زو رفت هوش
شنیدند هر کس ز بیرون خروش
❈۱۳❈
دویدند و دیدند دیوی نگون
روان از دهان و بناگوش خون
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش پسیچ
❈۱۴❈
چو هُش یافت لز زنده بر پای خاست
بغلتید در خاک و زنهار خواست
به رخ بر ز خون مژه سندروس
همی راند بر تخته آبنوس
❈۱۵❈
جهان پهلوان گفت از تیغ من
تو آن گه رهانی سَرِ خویشتن
که با من بیایی به پرده سرای
به نزد بهو باشی ام رهنمای
❈۱۶❈
گر او را سر امشب به چنبر کشم
ترا از سران سپه برکشم
سیه گفت کز دست نگذارمش
هم امشب به تو خفته بسپارمش
❈۱۷❈
دلاور پرند آوری زهر خورد
کشید و بپوشید درع نبرد
هم آنگاه با او ره اندر گرفت
سیه بد کردار تک برگرفت
❈۱۸❈
ز بس تیزی زنگی تیز رو
بدو پهلوان گفت چندین مدو
همانا کت از پر مرغ است پای
که پای ترا بر زمین نیست جای
❈۱۹❈
سیه گفت در راه گاه شتاب
چنانم کم اندر نیابد عقاب
به تیزی به از اسپ تازی دوم
سه منزل به یک تک به بازی دَوم
❈۲۰❈
بخندید گرشاسب گفتا رواست
بدو تیز چندان کت اکنون هواست
اگر من به چندین سلیح نبرد
نگیرم ترا کم ز من نیست مرد
❈۲۱❈
سیه همچو آهو سبک خیز شد
سپهبد چو یوز از پسش تیز شد
به یک تازش از باد تک برگذاشت
دو گوشش گرفت و معلق بداشت
❈۲۲❈
چو رفتند نزد سراپرده تنگ
به چاره شدند اندرو بی درنگ
رسیدند ناگه بد آن خیمه زود
که بر تخت تنها بهو خفته بود
❈۲۳❈
سپاهش همه بُد ستوه از ستیز
برون رفته هر یک به راه گریز
تهی دید گرشاسب پرده سرای
نگهبان نه از گرد او کس به جای
❈۲۴❈
برآورده شورش ز هر سو بسی
به ساز گریز اندرون هر کسی
چو شیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتنش گلوبند و بفشارد سخت
❈۲۵❈
بدرید چاردش و بفکند پست
دهانش بیا کند و دستش ببست
همیدونش بر دوش زنگی نهاد
نهانی برفتند هر دو چو باد
❈۲۶❈
به راه و به خواب و به بزم و شکار
نباید که تنها بود شهریار
به زودی کشد بخت از آن خفته کین
چو بیداری او را بود در کمین
❈۲۷❈
ز هندو طلایه دو صد سرفراز
بدین هر دو در راه خوردند باز
دلاور بغرّید و بر گفت نام
سوی پیشرو زود بگذارد گام
❈۲۸❈
سر و ترگش انداخت از تن به تیغ
گرفتند ازو خیل دیگر گریغ
بهو را به لشکر گهش زین نشان
بیاورد بر دوش زنگی کشان
❈۲۹❈
سپردش به نشواد زرّین کلاه
به مژده بشد نزد مهراج شاه
ز کار بهو و آن ِ زنگی نهفت
همه هر چه بُد رفته آن شب بگفت
❈۳۰❈
یکی نعره زد شاه مهراج سخت
بینداخت مر خویشتن را ز تخت
شد آن شب در آرایش بزم و ساز
چو این آگهی یافت آن سرفراز
❈۳۱❈
بدو گفت خواهم کز آنسان نژند
بهو را ببینم به خواری و بند
بیا بزم شادی بَرِ او بریم
بداریمش از پیش و ما می خوریم
❈۳۲❈
سپهدار گفتا تو آرام گیر
چو دشمن گرفتی به کف جام گیر
تو بنشین به جای بد اندیش تو
که او را خود آرم کنون پیش تو
❈۳۳❈
گرفتند هر دو به هم باده یاد
مهان را بخواندند و بودند شاد
سپهبد ز کار بهو با سپاه
بگفت و بفرمود تا شد سیاه
❈۳۴❈
کشانش بیاورد خوار و نژند
رسن در گلو ، دست کرده به بند
خروشی برآمد به چرخ برین
گرفتند بر پهلوان آفرین
❈۳۵❈
سبک شاه مهراج دل شادکام
به زیر آمد از تخت ، بر دست جام
یکی خورد بر یاد شاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ
❈۳۶❈
نشست آنگهی شاد با انجمن
گرفت آفرین بر یَلِ ِ رزمزن
که نام تو تا جاودان یاد باد
دل شاه گیتی به تو شاه باد
❈۳۷❈
همه ساله آباد زابلستان
کزو خاست یل چون تو کشورستان
هر آنکش غم و رنج تو آرزوست
چنان باد بیچاره کاکنون بهوست
❈۳۸❈
زد از خشم و کینه گره بر برو
شد آشفته از کین دل بر بهو
چنین گفت کای گشته از جان نُمید
تهی از هنر همچو از بار بید
❈۳۹❈
چه کردم به جای تو از بد بگوی
که بایست شد با منت جنگجوی
به گیتی همی مانی ای بدگهر
که هر چند به پروری زشت تر
❈۴۰❈
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگر دان ورا ارجمند
من از پند او روی برگاشتم
ترا سر ز خورشید بگذاشتم
❈۴۱❈
شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو در گوهر خویش سند
یکی تنگ توشه بُدی شوربخت
شهی دادمت و افسر و تاج و تخت
❈۴۲❈
به پاداش این بود زیبای من
که امروز جویی همی جای من
رهی چون به اندازه ندهی مهی
چو مه شد نگیرد ترا جز رهی
❈۴۳❈
سر دشمن آنکو برآرد به ماه
فرو د افکند خویشتن را به چاه
سزاوار جان بداندیش تو
ببینی چه آرم کنون پیش تو
کامنت ها