اسدی توسی:دگر رهش پرسید گرد دلیر که ای از خرد بر هوا گشته چیر
❈۱❈
دگر رهش پرسید گرد دلیر
که ای از خرد بر هوا گشته چیر
بدین کوه تنها نشستت چراست
چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست
❈۲❈
بدو گفت پیرش که سالست شست
که تا من بدین کوه دارم نشست
گیایست پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم
❈۳❈
همه کار من با خدایست و بس
نه از من کسی رنجه ، نی من ز کس
و گر بی کس ام نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای
❈۴❈
خرد نیز دارم که چون دل نژند
بمانم ، کند دردم آسان به پند
تنومند را از خورش چاره نیست
وزین بر تنومند بیغاره نیست
❈۵❈
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا
چه باید سوی هر خورش تاختن
شکم گور هر جانور ساختن
❈۶❈
روان پرور ایدونکه تن پروری
به پروانه تن رنج تا کی بری
کسی کش روان شد به دانش جوان
گرش تن بمیرد ، نمیرد روان
❈۷❈
روان هست زندانی مستنمد
تن او را چو زندان طبایع چو بند
چنانست پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن
❈۸❈
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک
دمی گرش نبود بمیرد به جای
به پی گر نجنبد ، بیفتد ز پای
❈۹❈
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشه گیرد گزند
چه مهر افکنی بر تن و این جهان
که با تو نه این ماند خواهد نه آن
❈۱۰❈
جهان از بد و نیک آبستنست
برون دوستست از درون دشمنست
چو باغیست پر میوه دارش چمن
به گردش نسیم خوش و نوسمن
❈۱۱❈
هر آن گه که شد رام او دل به مهر
دگر سان شود یکسرش رنگ چهر
درختش بلا گردد و میوه مار
نسیمش سموم و سمن برگ خار
❈۱۲❈
چه ورزیش کت ندهد از رنج بر
بمالد به پی چون بگیرد به بر
به دوری ز خویشانت آرد نُوید
نمایدت طمع و نشاند نمید
❈۱۳❈
کند کوز پشتت، رخ سرخ زرد
جوانیت پیری ، درستیت درد
پس آنکو چنین با تو باشد به کین
تو او را چرا دوست داری چنین
❈۱۴❈
چه نازی به دیبا و خز و سمور
که خواهد تنت را خورد کرم و مور
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری
❈۱۵❈
سرانجام بینی شده باد رنج
به تو رنج ماند به بدخواه گنج
گرت نیک باید به هر دو سرای
سوی کردگار جهانبان گرای
❈۱۶❈
سپهدار گفت از نهان و آشکار
گوا چیست بر هستی کردگار
نشانش چه سان و ستودنش چون
چه دانی سوی یکیش رهنمون
❈۱۷❈
هر آن چیز کت دل بدو رهبرست
به چیزی شناسی کزو برترست
خدای از خرد برترست و روان
به چه چیز دانستن او را توان
❈۱۸❈
برهمن چنین گفت کز رای پاک
همه چیزی از چرخ تا تیره خاک
به هستی یزدان سراسر گواست
گویانِ خاموشِ گوینده راست
❈۱۹❈
زمین و آسمان وین همه اختران
همین درهم آویخته گوهران
پس اینها که گه زیر و گاه از برند
بگردند و هر ساعتی دیگرند
❈۲۰❈
گهی نوبهار آید و گاه تیر
جوانست گیتی گهی ، گاه پیر
زمان تا زمان چرخد را کار نو
شب و روز همواره بر راه او
❈۲۱❈
همان مرگ با زندگانی به هم
بد و نیک با شادمانی و غم
ازین نیست گیتی تهی یک زمان
به گردش دَرند اینهمه بی گمان
❈۲۲❈
ز گردش شود گردگی آشکار
نشانست پس گرده بر گردکار
از آرام و جنبش نبد بیش چیز
همان هر دو چیز آفریدست نیز
❈۲۳❈
پس آن چه نبد پیش ازین از نخست
چنان دان که هست آفریده درست
چو هستیش دیدی یکی دان و بس
دویی دور دار و دو مشنو ز کس
❈۲۴❈
یکی پادشاه و برو پادشا
نشاید بُدَن هر دو فرمانروا
که ناچار آن چیره باشد گرین
کند سرکشی این بر آن و آن برین
❈۲۵❈
چو باشند این هر دوان ناتوان
توانا یکی بهتر از هر دوان
دو یارست باشند یا بیش و کم
دویی هر دو را باز دارد ز هم
❈۲۶❈
پس آن گه کز آن زین جدایی بود
چنین نه نشان خدایی بود
مرورا ندانی مگر هم بدوی
که راهت نماید به هر جست و جوی
کامنت ها