اسدی توسی:همه کوهش از رنگ گل ناپدید همه راغ پُر سوسن و شنبلید
❈۱❈
همه کوهش از رنگ گل ناپدید
همه راغ پُر سوسن و شنبلید
زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت
هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت
❈۲❈
تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین
سپه کرد و آمد برون از کمین
کمان آزفنداق شد ژاله تیر
گل غنچه ترگ و زره آبگیر
❈۳❈
شکوفه چو بر رشته کرده گهر
درختان چو طاووس بگشاده پر
هزاران رده دید گل هر کسی
ازین تازه گلهای ما مِه بسی
❈۴❈
ستاک سمن بود زانسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر
گل رسته بُد شسته باران ز گرد
چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد
❈۵❈
بنفشه به بالای یکیّ درفش
ببر برگ هر یک چو جامی بنفش
همه لاله بُد رسته بیراه و راه
دو چندان که باشد عقیقین کلاه
❈۶❈
ز بوی گل و سنبل و ارغوان
همی گشت فرتوت از سر جوان
به گیتی نشانی نداد آدمی
جزیری بدان خوشیّ و خرّمی
❈۷❈
چنین داستان بود از آن بوم و رُست
که یک سال هرک ایدر آرام جست
هزاران اگر نوبهاران و تیر
برآید ، نه بیمار گردد نه پیر
❈۸❈
خروشان بسی مرغ بُد در هوا
همه خوب رنگ و همه خوش نوا
خدنگ از کمان پهلوان کرد راست
از آن مرغ چندی بیفکند خواست
❈۹❈
بدو گفت ملاّح کای ارجمند
مرین و مرغکان را نشاید فکند
که در ژرف دریا هر آنجایگاه
که ناگه شود کشتیی گم ز راه
❈۱۰❈
به سوی ره این مرغ با خشم و جوش
همی دارد از پیش کشتی خروش
که تا بر پی بانگ و پرواز اوی
برانند کشتی برآواز اوی
❈۱۱❈
کجا مار بینند و نیز از نهنگ
بدرّندش از هم به منقار و چنگ
گرفتند از آن زنده چندی شکار
مگر از پی کشتی آید به کار
کامنت ها