اسدی توسی:گهر های گیتی به کار اندرند ز گردون به گردان حصار اندراند
❈۱❈
گهر های گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندراند
به تقدیر یزدان شده کارگر
چو زنجیر پیوسته در یکدگر
❈۲❈
پهارند لیکن همی زین چهار
نگار آید از گونه گون صد هزار
به هر یک درون از هنر دستبرد
پدیدست چندانکه نتوان شمرد
❈۳❈
ولیکن چو کردی خرد رهنمون
ستایش زمین راست زیشان فزون
ره روزی از آسمان اندراست
ولیکن زمین راه او را درست
❈۴❈
شب از سایهٔ اوست کز هر کران
ببینی از بر سپهر اختران
بزرگان و پیغمبران خدای
همه بر زمین داشتند جای
❈۵❈
هرآن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند
هم از آب و آتش هم از باد نیز
به دل بر زمین راست تا رستخیز
❈۶❈
زمینست چون مادر مهرجوی
همه رستنی ها چو پستان اوی
بچه گونه گون خلق چندین هزار
که شان پروراند همی در کنار
❈۷❈
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه کردگار از زمینست
بساط خدایست هرکه به راز
بر او شد، توان نزد یزدان فراز
❈۸❈
همو قبلهٔ هر فرشته است راست
بدان کز گلش بود چو آدم که خاست
گهرهای کانی وی آرد همی
جهان هم بدو نیز دارد همی
❈۹❈
زمینست هر جانور را پناه
تن زنده و مرده را جایگاه
همو بردبارست کز هر کسی
کشد بار اگر چند بارش بسی
❈۱۰❈
زمین آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند
همو عرصه گاهیست شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز
❈۱۱❈
ز هر گونه نو جانور صد هزار
کند عرض یزدان درین عرصه راز
چو جای نمازست گشتست پست
همه در نماز از برش هرچه هست
❈۱۲❈
از و راست مردم دو تا چارپای
نگون رستنی که نشسته به جای
همان اختران از فلک همچنین
همه سا جدانند سر بر زمین
❈۱۳❈
هوا و آتش و آب هریک جداست
زمین هر چهارند یکجای راست
نیابی نشان وی از هر سه شان
و زیشان در او بازیابی نشان
❈۱۴❈
زمین را به بخشنگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست
گر از تخم هر چش دهی زینهار
یکی را بدل باز یابی هزار
❈۱۵❈
چو خوانیست کآرد بر او هر زمان
بی اندازه مردم همی میهمان
نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم
❈۱۶❈
زمین قبلهٔ نامور مصطفی است
از او روی برگاشتن نارواست
گر آتش به آمد بر مغ چه باک
از آتش بد ابلیس و آدم زخاک
❈۱۷❈
ببین زین دو تن به کدامین کسست
همان زین دو بهتر نشان این بسست
زمینست گنج خدای جهان
همان از زمینست فخر شهان
❈۱۸❈
پرستنده او مه و آفتاب
همیدون فلک زآتش و باد و آب
رهی وار گردش دوان کم وبیش
چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش
❈۱۹❈
همیدون تموز و دی اش چاکرست
بهارش مشاطه خزان زرگرست
ز زرّ و گهر این نثار آورد
ز دیبا همی آن نگار آورد
❈۲۰❈
یکی زر بفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی
همش عاشقست ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک
❈۲۱❈
گهی ساقی و کاردانش بود
گهی چتر و گه سایبانش بود
زمین چونش مردم نباشد گمست
زمین را پرستنده هم مردمست
❈۲۲❈
خور و پوشش تنش را زوست چیز
هم ایزد از او آفریدست نیز
همی از زمین باشد آمیختن
وز او بود خواهد برانگیختن
❈۲۳❈
ازین چار ارکان که داری بنام
ببین کاین هنرها جز او را کدام
کامنت ها