اسدی توسی:برفتند و آمد جزیری پدید که آن جا به جز اژدها کس ندید
❈۱❈
برفتند و آمد جزیری پدید
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
❈۲❈
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
❈۳❈
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
❈۴❈
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
❈۵❈
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
❈۶❈
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
❈۷❈
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
❈۸❈
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
❈۹❈
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
❈۱۰❈
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
❈۱۱❈
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
❈۱۲❈
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
❈۱۳❈
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
❈۱۴❈
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
❈۱۵❈
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
❈۱۶❈
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
❈۱۷❈
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
❈۱۸❈
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
❈۱۹❈
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
❈۲۰❈
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
❈۲۱❈
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
❈۲۲❈
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
❈۲۳❈
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
❈۲۴❈
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
❈۲۵❈
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
❈۲۶❈
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
❈۲۷❈
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
❈۲۸❈
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
❈۲۹❈
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
❈۳۰❈
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
❈۳۱❈
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
❈۳۲❈
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
❈۳۳❈
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
❈۳۴❈
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
❈۳۵❈
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
❈۳۶❈
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
❈۳۷❈
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
کامنت ها