اسدی توسی:چو رفتند یک ماه دیگر به کام یکی کوه دیدند بندآب نام
❈۱❈
چو رفتند یک ماه دیگر به کام
یکی کوه دیدند بندآب نام
حصاری بر آن کُه ز جزع سیاه
بلندیش بگرفته بر ماه راه
❈۲❈
بهزیر درش نردبانی ز سنگ
درازاش سی پایه، پهناش تنگ
مه از پیل بر نردبان یک سوار
گرفته در حصن را رهگذر
❈۳❈
یکی دست او بر عنان ساخته
دگر زی سرین ستور آخته
بپرسید ملاح را پهلوان
که از چیست این اسپ و این نردوان
❈۴❈
چنین گفت کاین را نهان ز اندرون
طلسمست کآن کس نداد که چون
برین نردبان هر که بنهاد پای
به سنگ این سوارش رباید ز جای
❈۵❈
یکی را به خفتانو درع و سپر
فرستاد تا بر شود بر زبر
نخستین که بر پایه رفت ای شگفت
سوار از بر اسپ جنبش گرفت
❈۶❈
بزد نعره و سنگی انداخت زیر
که شد مرد بی هوش و بفتاد دیر
دگر شد یکی گردن افراخته
یکی تنگ پنبه سپر ساخته
❈۷❈
چنان سنگی آمدش کز جای خویش
نگون از پس افتاده ده گام پیش
به هر پایه هر سنگ کآمد ز بر
به ده من گرانتر بدی زآن دگر
❈۸❈
چنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد،دوافکارشد
کسی بر نشد نیز و پس پهلوان
بفرمود کندن بُن نردوان
❈۹❈
چهی ژرف دیدند صد باز راه
یکی چرخ گردنده بُده در به چاه
ز چه سار زنجیری آویخته
همه زرّ و با گوهر آمیخته
❈۱۰❈
سر حلقه در خمّ چرخ استوار
دگر سر کمربر میان سوار
شکستند چرخ و به چه درفکند
گسستند زنجیر یکسر ز بند
❈۱۱❈
همان گه نگون شد سوار از فراز
درِبستهٔ حصن شد زود باز
سپهدار با ویژگان سپاه
درون رفت و کردند هر سو نگاه
❈۱۲❈
سرایی بُد از رنگ همچون بهار
زگرد وی ایوان بلورین چهار
ز هر پیکری جانور بیکران
از ایوان برآویخته پیکران
❈۱۳❈
زدیو و زمردم ز پیل و نهنگ
ز نخچیر و از مرغ و شیر وپلنگ
هم از خمّ آن طاق ها سرنگون
نگاریده ازگوهر گونه گون
❈۱۴❈
تو گفتی کنون کرده اند از نهاد
نه نم دیده زابر و، نه گردی زباد
از آن گوهران درهم افتاده تاب
جهان کرده روشنتر از آفتاب
❈۱۵❈
بسی شمع بر هر سوی از لاژورد
دو یاقوت بر هر یکی سرخ و زرد
به روز آن گهرها چو بشگفته باغ
به شب هر یکی همچور روشن چراغ
❈۱۶❈
ز پیش هر ایوان درختی ز زرّ
زبرجد برو برگ و یاقوت بر
یکی تخت بر سایهٔ هر درخت
ز گوهر همه پایه و روی تخت
❈۱۷❈
زمین جزع یک پاره همواره بود
چنان کاندرو چهره دیدار بود
یکی خانه دیدند از لاژورد
برآورده از شفشفهٔ زرّ زرد
❈۱۸❈
چو زلف بتان شفشها تافته
سراسر به یاقوت و دُر بافته
یکی پهن تابوت زرین دروی
جهان زو چو از مشک بگرفته بوی
❈۱۹❈
بفرمود گرشاسب کآنرا ز جای
بیارند بیرون میان سرای
نبد هیچکس رابه تابوت دست
هر آن کسکه شد نزدش افتاد پست
❈۲۰❈
وگر زآن گهرها ببردی کسی
ندیدی ره ار چند جُستی بسی
به دیگر یکی خانه رفتند باز
به زیر زمین کرده راهی دراز
❈۲۱❈
همه خانه بُد سنگ همرنگ نیل
درو چشمهٔ آب زرّین دو میل
به هر میل بر مهره ای از بلور
برو گوهری چون درفشنده هور
❈۲۲❈
گهرها فروزان در آب از فراز
وزو نور داده همه خانه باز
برِچشمه تختی و مردی بروی
بمرده به چادر نهنبیده روی
❈۲۳❈
یکی لاژوردینش لوحی زبر
بر آن لوح سی خط نبشته به زر
سپهبد به ملّاح گفت این بخوان
چو بر خواند گشتش ز ریری رخان
❈۲۴❈
نبشته چنین بُد که هر کز خرد
بدینجای آرام من بنگرد
سزد گر ز مهر سرای سپنج
بتابد دل و،تن ندارد به رنج
❈۲۵❈
منم پور هوشنگ شاه بلند
جهاندار طهمورث دیو بند
حصار و طلسمی چنین ساختم
بسی گوهر و گنج پرداختم
❈۲۶❈
اگر بنگری کمترین گوهری
بها بیشتر دارد از کشوری
به چندین گهر در سپنجی سرای
چو من شه نمادم، که ماند به جای
❈۲۷❈
تو ای پهلوان گرد جوینده کام
که گرشاسب خواندت هر کسی به نام
زما بر توباد آفرین و درود
چو آیی بدین کاخ ما در فرود
❈۲۸❈
طلسمی که بستم تو دانی گشاد
چودیدی ز کردار ما دار یاد
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از و ایمن اندر نهان
❈۲۹❈
که گیتی یکی نغز بازیگرست
که هزمانش نو بازی دیگرست
بهر نیک و هر بد که دارد پسیچ
نگیرد به یک سان بر آرام هیچ
❈۳۰❈
چو بر قسمت از ابرو چو آتش ز سنگ
کجا روشنیش ندارد درنگ
دهد اندک اندک به روز دراز
پس آن گه ستاند به یک بار باز
❈۳۱❈
سر رنج هر کس برد باز بُن
کند تازه امید وتنها کهن
به تدبیر اویی و او همچنین
به تدبیر مرگ تو اندر کمین
❈۳۲❈
بگرد از وی و سوی یزدان گران
به هر کار فرمان یزدان بپای
اگر چه شهی بر زمین و زمان
خداوند را بنده ای بی گمان
❈۳۳❈
شوی کار دیو بدآیین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی
اگر دیو راهی نمودی درست
نبردی ز ره خویشتن را نخست
❈۳۴❈
مخور غم فراوان ز روی خرد
که کمتر زید آن که او غم خورد
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی
❈۳۵❈
درازست ره باشی پرداخته
همه توشه یکبارگی ساخته
میفزای بار گنه کز گناه
چو بارت گران شد بمانی به راه
❈۳۶❈
بدان کوش کایزد چو خواندت پیش
نیایدت شرم از گناهان خویش
به نزدیک تابوت زرّین مگرد
که دیدی در آن خانهٔ لاژورد
❈۳۷❈
که هست اندرو حلقه و یاره چند
ز حوّا بماندست با گیسبند
همان جامه کایزد به دست سروش
به آدم فرستاد کآنرا بپوش
❈۳۸❈
دگر گوهری کو دهد اندر آب
به تاریکی اندر چو خورشید تاب
کزین جایگاه این سه چیز آن بَرَد
که یکی پیمبر بود با خرد
❈۳۹❈
زید تا جهان باشد ایزدپرست
نهان آورد آب حیوان به دست
چنان گردد این کاخ از آن پس نهان
که نیزش نبیند کس اندر جهان
❈۴۰❈
دژم شد سپهدار و مهراج شاه
گرستند یکسر سران سپاه
یکی بر گناهان و کردار خویش
یکی بر غریبّی و تیمار خویش
❈۴۱❈
بر آن هم نشان کاخ بگذاشتند
به کشتی رَهِ دور برداشتند
کامنت ها