اسدی توسی:کُهی بُد همان جا به دریا کنار گرفته ز دریا کنارش سنار
❈۱❈
کُهی بُد همان جا به دریا کنار
گرفته ز دریا کنارش سنار
پر انبوه بیشه یکی کوه پیش
نبد نیم فرسنگ پهناش بیش
❈۲❈
چو موج فراوان فراز آمدی
شدی آن کُه از جای و باز آمدی
گهی راست بودی دوان پیلوار
گهی چون به ناورد گردان سوار
❈۳❈
گمان برد هر کس که بُد سنگ پشت
برو رسته از بیشه خار درشت
سپهبد ز ملّاح پرسش گرفت
کزین کوه تازان چه دانی شگفت
❈۴❈
چنین گفت ملاّح دانش پژوه
کزین سون دریا دگر هست کوه
جزیریست بر دامن رنگبار
پر انبوه شهری بدو استوار
❈۵❈
همه سنگ و خارست آن بوم و مرز
تهی یکسر از میوه و کشت ورز
به یک روزه راهش جزیریست نیز
پر از میوه و کشت و هر گونه چیز
❈۶❈
چو آید بهار خوش و دلگشای
بجنبد به موج آن جزیره ز جای
به کردار کشتی ز راه دراز
بیاید بر شهر آن گه فراز
❈۷❈
همه شهر بیرون پذیره شوند
به شادی سوی آن جزیره شوند
ز نخچیر وز هیزم و خوردنی
برند آنچه شان باید از بردنی
❈۸❈
چو سازند یکساله را کار پیش
جزیره شود باز زی جای خویش
نه رنج و نه پیشه نشسته بجای
همه هر چه باید دهدشان خدای
❈۹❈
چنین گفت گرشاسب با رهنمون
که روزی نبشته نگردد فزون
از آن بخش کایزد بکردست پیش
نه کم گردد از رنج روزی، نه بیش
❈۱۰❈
دد و مرغ و نخچیر چندین هزار
نگه کن که چون روز گشت آشکار
شوند از برون گرسنه با نیاز
چو شب شد همه سیر گردند باز
❈۱۱❈
نه مر طمع را هستشان پیشه ای
نه دارند جز خوردن اندیشه ای
بگشتند دریا همه سر به سر
بدیدند چندان شگفتی دگر
کامنت ها