اسدی توسی:به شهری رسیدند خرّم دگر پُرآرایش و زیب و خوبی و فر
❈۱❈
به شهری رسیدند خرّم دگر
پُرآرایش و زیب و خوبی و فر
ز بیرونش بتخانه ای پر نگار
براو بی کران برده گوهر به کار
❈۲❈
نهاده در ایوانش تختی ز عاج
بتی در وی از زرّ با طوق و تاج
درختی گشن رسته در پیش تخت
که دادی بّر از هفت سان آن درخت
❈۳❈
ز انگور و انجیر و نارنج و سیب
ز نار و ترنج و بِه دلفریب
نه باری بدینسان به بار آمدی
که هر سال بارش دو بار آمدی
❈۴❈
هر آن برگ کز وی شدی آشکار
بُدی چهره آن بت بر و بر نگار
ز شهر آن که بیمار بودی و سُست
چو خوردی از آن میوه گشتی درست
❈۵❈
برو چون مهِ نو یکی داس بود
که تیزیش مانند الماس بود
کسی کاو شدی پیش آن بُت شمن
فدا کردی از بهر او خویشتن
❈۶❈
بن داس در نوک شاخی دراز
ببستی و زی خود کشیدی فراز
فکندیش در حلق چون خم شست
به یک ره رها کردی آن گه ز دست
❈۷❈
سرش را چو گویی برانداختی
چنین خویشتن را فدا ساختی
همان گاه بودی به یک زخم سخت
تنش بر زمین و سرش بر درخت
❈۸❈
سپهدار با ویژگان سپاه
به دیدار آن خانه شد هم ز راه
بدید آن درخت نوآیین به بار
چو باغی پُر از گونه گون میوه دار
❈۹❈
سرش سایه گسترده بر کاخ بر
بر از هفت گونه به هر شاخ بر
هم از کار آن داس بر خیره ماند
بر آن بت بنفرید و ز آن جا براند
کامنت ها