اسدی توسی:دگر جای خارا یکی کوه دید بَرکوه شهری پُر انبوه دید
❈۱❈
دگر جای خارا یکی کوه دید
بَرکوه شهری پُر انبوه دید
به دروازهٔ شهر بر راه بر
نشانده بتی دید بر گاه بر
❈۲❈
برو مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن
بدان اَنبه اندر یکی مرد مست
به سنگی بر از دور تیغی به دست
❈۳❈
نشستی گهی، گاه بر خاستی
بر آن بت به مهر آفرین خواستی
پس از نا گه آن تیغ کش بُد به مشت
بزد بر شکم، برد بیرون ز پُشت
❈۴❈
بد و نیک هرچ آشکار و نهفت
در آن سال بد خواست یکسر بگفت
سراینده تا گاهِ شب هم چنین
همی بود ازو خون روان بر زمین
❈۵❈
از آن پس بیفتاد بی جان نگون
برو هر کس از دیده بارید خون
همی تیز تیز آتشی ساختند
مرآن کُشته در آتش انداختند
❈۶❈
بیامد یکی مرد از آن انجمن
که سوزد ز مهرش همی خویشتن
شمن هر چه بد گرد آتش فراز
ستادند با نیزه های دراز
❈۷❈
به کف طاس روغن کهان و مهان
چو تنبول و فوفلش اندر دهان
به پای اندرون موزه و بسته روی
زده گرد آن مرد صف همچو کوی
❈۸❈
ز نظّاره برخاسته بانگ و جوش
ز بانگ دهل رفته بر مه خروش
بسی پند دادند و نشنید پند
چو پروانه تن را به آتش فکند
❈۹❈
بس از بیم آن خواست کآرد گریز
زدندش به نوک سنان های تیز
فشاندند روغن بر او تا به جای
سبکتربرافروخت سر تا به پای
❈۱۰❈
چو انگشت گشت آتش و رفت دود
ببردند خاکستر هر دو زود
بر گنگ و حج گاهشان تاختند
بد آن آب گنگ اندر انداختند
❈۱۱❈
چنین آمد آیین شان از نخست
بُد آیین و کیشی بی اندام و سُست
به یزدان به دین و دل افروختن
رسد مرد، نز خویشتن سوختن
❈۱۲❈
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش
خود ابلیس کز آتش تیز بود
چه پاکیش بُد یا چه آمدش سود
❈۱۳❈
گر آتش نمودی بدارنده راه
نبودی به دوزخ درش جایگاه
به شهری دگر دید بتخانه ای
شمن مرورا هر چه فرزانه ای
❈۱۴❈
بدودر بُتی از خمآهنش تن
ز بُسدش تاج، از گهر پیرهن
کف دست ها بر نهاده به بر
یکی دستش از سیم و دیگر ز زر
❈۱۵❈
به پیش اندرش حوضی از زرّ ناب
روان از دهانش در آن حوض آب
کرا بودی از درد بیمار تن
بشستی بدان آب در خویشتن
❈۱۶❈
سه ره بردی از پیش آن بت نماز
سوی دست او دست بردی فراز
بت ار دادی آن دست کز زرّبود
بدان درد در مُردی آن مرد زود
❈۱۷❈
ورآن دست دادی که بودی ز سیم
برستی ز بیماری و ترس و بیم
هر آن کز پی مزد آن هندوان
فدا کردی از پیش آن بت روان
❈۱۸❈
پُرآتش یکی طشت رخشان ز زرّ
ز خیره سری بر نهادی به سر
زدی پیش او زانوان بر زمین
همی خواندی از دل به مهرآفرین
❈۱۹❈
چنین تاش دو دیده بگداختی
ز مژگان به رخسار بر تاختی
به شهری دگر، با سپه برگذشت
به ره گنبدی دید بر پهن دشت
❈۲۰❈
دروچشمهٔ آب روشن چو زنگ
به نزدش بتی مَرد پیکر ز سنگ
بدان شهر در هر زنی خوبروی
که تخمش برآورد نبودی ز شوی
❈۲۱❈
چو هم جفت آن بُت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت
هر آن کس که کردی بکندنش رای
فتادی همانگاه بی جان بجای
❈۲۲❈
دگر دید شهری چو خرّم بهار
درود نغز بتخانه ای زرنگار
میانش درختی چو سرو سهی
که از بار هرگز نگشتی تهی
❈۲۳❈
هم از بیخ او خاستی کیمیا
بُدی برگ او چشم را توتیا
چو جستنی کسی با کسی گفتگوی
به چیزی که سوگند بودی بدوی
❈۲۴❈
ز پولاد سندانی اندر شتاب
ببردی چو تفسیده اخگر ز تاب
یکی برگ تَر زآن درخت ببر
نهادی ابر دست و سندان ز بر
❈۲۵❈
کفش سوختی گر بُدی آهمند
و گر راست بودی،نکردی گزند
ز پیروزه و نعل رویین دگر
نبد چیزی آن جا بهاگیرتر
❈۲۶❈
کزین هر دو از بهر نام بلند
کُلا ساختی مردو،زن گیس بند
ستاره پرستان بسی چند نیز
شگفت اندر آن کیش بسیار چیز
❈۲۷❈
همان نیز کز پیش گاو و خروس
شدندی پرستنده و چاپلوس
کامنت ها