اسدی توسی:کُهی دید دیگر ز سنگ سیاه برون کرده زین سو بر آن سوی راه
❈۱❈
کُهی دید دیگر ز سنگ سیاه
برون کرده زین سو بر آن سوی راه
کرا کسی ندانستی از بوم هند
که او پاکزادست و گر هست سند
❈۲❈
برفتی به سوراخ آن که فراز
گرفتی دو دست از پَسِ پشت باز
گذشتی ازو گر بُدی پاکزاد
بماندی میانش ار،بُدی بد نژاد
❈۳❈
به کوهی دگر بود کانی فراخ
فرازش کمر بست و، بن دیو لاخ
ز بالا دو چیز از دل سنگ سخت
برون تاخته چون ترنج از درخت
❈۴❈
یکی زو بنفش و دگر همچو زر
بنفشیش پا زهر و زهر آن دگر
نُبد ره بدو لیکن از ناگزیر
ز بالا فکندیش هر کس به تیر
❈۵❈
همی داشتندی مر آنرا نگاه
نبردی کسی آن جز سوی گنج شاه
کُهی دید دیگر به مه بر سرش
یکی کان آهن شگفت از برش
❈۶❈
که بی آتش آهنش بُد لعلگون
چنان بود کز آتش آری برون
به شب همچون اخگر نمودی ز تاب
گرفتی به روز آتش از آفتاب
❈۷❈
چو الماس پولاد بگذاشتی
وز آب اندرون سنگ برداشتی
شدی دور ازو سنگ آهن ربای
وز آتش ببودی سیه هم بجای
❈۸❈
از آن تیغ مهراج بودی و بس
ندادی از آن تیغ هرگز به کس
یکی تیغ ازو تا ببردی به گنج
به کف نامدی جز به بسیار رنج
❈۹❈
کرا ریختندی بدان تیغ خون
نرفتی ز تن خون مگر زاندرون
دگر دید از اینگونه چندان شگفت
که نتوان شمارش به سالی گرفت
❈۱۰❈
همه کام مهراج از بُد ز پیش
که بیند همه پادشاهی خویش
جهان پهلوان را ز هر سو که خواست
همی گشت زینگونه سه سال راست
❈۱۱❈
به آزادیش نزد ضحاک شاه
نبشتی همی نامه هر چند گاه
به هر نامه صد لابه آراستی
ببودنش پوزش همی خواستی
کامنت ها