اسدی توسی:چنین تا بقنوجشن آورد شاد پس آن گه در گنج ها برگشاد
❈۱❈
چنین تا بقنوجشن آورد شاد
پس آن گه در گنج ها برگشاد
مهی شاد و مهمان همی داشتش
که یک روز بی بزم نگذاشتش
❈۲❈
سَر ماه چندانش هدیه ز گنج
ببخشید، کآمد شمردنش رنج
ز خرگاه و از خیمه و فرش و رخت
ز طوق و کمر ز افسرو تاج و تخت
❈۳❈
هم از زرّساوه هم از رسته نیز
هم از درّ و یاقوت و هر گونه چیز
هم از شیر و طاووس و نخچیر و باز
بدادش بسی چیز زرینه ساز
❈۴❈
درونشان ز کافور و از مشک پُر
نگاریده بیرون ز یاقوت و دُر
زبر جد سرو گاوی از زرّناب
سم از جزع و دندان زدُرّ خوشاب
❈۵❈
گهرهای کانی ز پا زهر و زهر
چهل پیل ومنشور ده باره شهر
به برگستوان پنجه اسپ گزین
دگر صد شتر با ستام و به زین
❈۶❈
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز خشت و ز خنجر فزون از شمار
ز دینار و ز نقره خروار شست
ز زربفت خلعت صدوبیست دست
❈۷❈
پرستار سیصد بتان چگل
سرایی دو صد ریدک دلگسل
هرآن زر که از باژ درکشورش
رسیدی ز هر نامداری برش
❈۸❈
ازو خشت زرّین همی ساختی
یکی چشمه بُد در وی انداختی
صدش داد از آن همچو آتش به رنگ
که هر خشت ده من بر آمد به سنگ
❈۹❈
یکی حله دادش دگر کز شهان
جزو هیچکس را نبد در جهان
برو هر زمان از هزاران فزون
پدید آمدی پیکر گونه گون
❈۱۰❈
بُدی روز لعلی، شب تیره زرد
نه نم یافتی ز ابر و نز باد گرد
کرا تن ز دردی هراسان شدی
چو پوشیدی آنرا تن آسان شدی
❈۱۱❈
ازو هر کسی بوی خوش یافتی
به تاریکی از شمع به تافتی
به ایرانیان هر کس از سرکشان
بسی چیز بخشید هم زین نشان
❈۱۲❈
پس از بهر ضحاکِ شه ساز کرد
بسی گونه گون هدیه آغاز کرد
سراپرده دیبه بر رنگ نیل
که پیرامن دامنش بُد دو میل
❈۱۳❈
چو شهری دو صد برج گردش بپای
سپه را به هر برج بر کرده جای
یکی فرش دیبا دگر رنگ رنگ
که بد کشوری پیش پهناش تنگ
❈۱۴❈
ز هر کوه و دریا و هر شهر و بر
ز خاور زمین تا در باختر
نگاریده بر گرداو گونه گون
کز آنجا چه آرندو آن بوم چون
❈۱۵❈
ز زرّ و زبرجد یکی نغز باغ
درو هر گل از گوهری شبچراغ
درختی درو شاخ بروی هزار
ز پیروزه برگش، ز یاقوت بار
❈۱۶❈
به هر شاخ بر مرغی از رنگ رنگ
زبرجد بر منقار و بسّد به چنگ
چو آب اندرو راه کردی فراخ
درخت از بن آن بر کشیدی به شاخ
❈۱۷❈
سر از شاخ هر مرغ بفراختی
همی این از آن به نوا ساختی
درم بُد دگر نام او کیموار
ازو بار فرمود شش پیلوار
❈۱۸❈
به ده پیل بر مشک بیتال بود
که هر نافه زو هفت مثقال بود
ده از عنبر و زعفران بود نیز
ده از عود و کافور و هر گونه چیز
❈۱۹❈
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد بر گذشت
سپیدیش کافور و زردیش زر
یکی بهره را شوشها زو گهر
❈۲۰❈
سخنگوی طوطی دوصد جفت جفت
به زرّین قفس ها و دیبا نهفت
کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هر گونه چندان که ده کاروان
❈۲۱❈
ز گاوان گردونگش و بارکش
خورش گونه گون بار،صد بار شش
هزار دگر بار دندان پیل
هزار و دو صد صندل و عود و نیل
❈۲۲❈
ز دیبای رنگین صد و بیست تخت
ز مرجان چهل مهد و پنجه درخت
دو صد جوشن و هفتصد درع و ترگ
صد و بیست بند از سروهای کرگ
❈۲۳❈
چهل تنگ بار از مُلمع خُتو
ز گوهر ده افسر ز گنج بهو
ز کرگ از هزاران نگارین سپر
سه چندان نی رمح بسته به زر
❈۲۴❈
سریری ز زر بر دو پیل سپید
ز یاقوت تاجی چو رخشنده شید
از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلالک هزار
❈۲۵❈
هزار از بلورین طبق نابسود
که هر یک به رنگ آب افسرده بود
ز جام و پیاله نود بار شست
ز بیجاده سی خوان و پنجاه دست
❈۲۶❈
ز زر چار صد بار دینار گنج
به خروار نقره دوصد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
❈۲۷❈
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عودو ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خزّ و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
❈۲۸❈
هزار اسپکُه پیکرتیز گام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
❈۲۹❈
ده و دوهزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
زدُرّ و زبر جد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
❈۳۰❈
یکی درج زَرّین نگارش ز دُر
درونش ز هر گوهری کرده پُر
گهر بُد کز آب آتش انگیختی
گهر بُد کزو مار بگریختی
❈۳۱❈
گهر بُدکزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بُد که شب نورش آب از فراز
بدیدی ،به شمعت نبودی نیاز
❈۳۲❈
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی از خشک نم
❈۳۳❈
چنین بُد هزارودو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صدو بیست پیل دگر بار نیز
بُداز بهر اثرط ز هر گونه چیز
❈۳۴❈
یکی نام با این همه خواسته
درو پوزش بی کران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
❈۳۵❈
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بُد کرده بآتش بسوخت
گلیمی که باشد بدان سر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخواه
❈۳۶❈
نبایدت رنج ار بود بخت یار
چه شد بخت بد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کردارش این
نه مهرش بود پایدار و نه کین
❈۳۷❈
چو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غم نژند
نهشرم از نکوهش، نهبیم از گزند
❈۳۸❈
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تو که بینی به خواب
❈۳۹❈
چو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد دارد به دست
❈۴۰❈
انوشه کسی کاو نکو نام مُرد
چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خورد عالمی
کامنت ها