اسدی توسی:سپهدار از آن پس برآراست کار شدن سوی ایران بَر شهریار
❈۱❈
سپهدار از آن پس برآراست کار
شدن سوی ایران بَر شهریار
برون رفت مهراج با او به هم
همی رفت یکی هفته ره بیش و کم
❈۲❈
سر هفته بدرود کردش پگاه
شده او و، سپهدار برداشت راه
چو این آگهر نزد اثرط رسید
گل شادی اندر دلش بشکفید
❈۳❈
پذیره برون رفت با سرکشان
درم ریز کردند و گوهرفشان
فتاد از بم و زیر در چرخ جوش
ز کوس و تبیره برآمد خروش
❈۴❈
هوا سر به سر مشک سارا گرفت
زمین چرخ در چرخ دیبا گرفت
از آذین در و بام شد پر نگار
زده کلیه در کله طاووس وار
❈۵❈
به رخ لعل هر یک، به دل شادکام
بدین دست رود و، بدان دست جام
همه کوی دیبا، همه ره گهر
همه باد مشک و، همه خاک زر
❈۶❈
پدر با پسر یکدگر را کنار
گرفتند و، کرده غم از دل کنار
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد
❈۷❈
برو هر چه مهراج شه داده بود
هم از بهر اثرط فرستاده بود
به گنج نیاکان نهاد آنچه خواست
از آن پس برآسود یک ماه راست
❈۸❈
سر مَه دگر هدیها با سپاه
گسی کرد و شد نزد ضحاک شاه
پی گرد و باد شتابان گرفت
رَهِ سیستان و بیابان گرفت
❈۹❈
بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک ریگ و، همه شخ کویر
ز بالای گردونش پهنا فزون
درازاش از آن سوی گیتی برون
❈۱۰❈
زبس شوره از زیرووز افراز گرد
زمینش سپید و هوا لاجورد
بدو در ز هر سو ز غولان غریو
شب اندر هوا گونهگون چهر دیو
❈۱۱❈
گل او طپان چون دل تافته
شخش چون لب تشنگان کافته
گیا هر یکش چون یکی جنگجوی
سپر برگ و، تیع و سنان خاراوی
❈۱۲❈
تو گفتی که بومش از آتش بخست
تف بادِ تندش دَم دوزخست
زمان تا زمان بادِ هامون نورد
ببستی درو چشم و چشمه ز گرد
❈۱۳❈
گه از شوره شیبی بینباشتی
گه از ریک کوهی برافراشتی
اگر اسپ گردون بدی مه سوار
از او جز به سالی نکردی گذار
❈۱۴❈
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان
چنین تا بدان جا که خوانی زرنج
چو آمد، برآسود لختی ز رنج
❈۱۵❈
ز خرماستانها و بید و بهی
ندید اندر آن بوم یک پی تهی
دو منزل زمین تا لب هیرمند
بُد آب خوش و بیشه و کشتمند
❈۱۶❈
زده خیمه گردش بسی ساروان
گله ساخته ز اشتران کاروان
خوش آمدش، گفتا چو از پیش شاه
بیایم، کنم شهری این جایگاه
❈۱۷❈
کزین بار بندم به زاولستان
بگیرم شهی تا به کاولستان
وز آنجا دگر باره ره بر کشید
سوی بصره و بادیه درکشید
❈۱۸❈
همی رفت تا نزد دژ هوخت گنگ
که ناورد جایی، زمانی درنگ
همه بادیه بد بدان روزگار
پر از چشمه و بیشه و مرغزار
❈۱۹❈
درختان ز هر گونه فرسنگ شست
همه شاخها دست داده به دست
ز خوشی بدش مینو آباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام
❈۲۰❈
به ره بر یکی خوش ده و راغ دید
پر از میوه گِردش بسی باغ دید
به باغی تماشاکنان گرد گرد
درون رفت تا رخ بشوید ز گرد
❈۲۱❈
همی گشت باریدگان سرای
رزی چند دیدند آنجا بپای
خداوند رز تند و ناپاک بود
به ده کهبد و خویش ضحاک بود
❈۲۲❈
خبر یافت؛ آمد دژم کرده چشم
بر آن چاکران بانگ برزد به خشم
که ره سوی این رز شما راکه دادم
کدام ابله غرچه این در گشاد
❈۲۳❈
که بست ایدر این باره سنگ سم
که اکنون بیندازمش گوش و دم
ز چندین رزان راست ایدر شتافت
زبونی ز من دستخوشتر نیافت
❈۲۴❈
نداند که با داد شاه دلیر
کند بچه خرگوش بر پشت شیر
یکی گفت کای ابله روز کور
همی دست با چرخ سایی به زور
❈۲۵❈
تو چون بفکنی زاسپ او دموگوش
که سرت اوفکندن تواند زدوش
به دل گرمی ار نکنی از روی پند
زبان باری از سرد گفتن ببند
❈۲۶❈
گرت نیکی از روی کردار نیست
نگو گوی باری که دشوار نیست
سپهدار شاهست این کایدرست
نبینی که گیتی همه لشکرست
❈۲۷❈
برآشفت و گفتا سپهدار کیست
جهان را جز از شه نگهدار نیست
چو دزدیده شد چیز بیداوری
چه ناگوهری دزد و چه گوهری
❈۲۸❈
بزد بر سر مرد تازانه چند
فکندن همی خواست گوش سمند
رهی رفت و با پهلوان هر چه رفت
بگفت و،بیآمد سپهدار تفت
❈۲۹❈
بر آن روستایی گره هر که بود
برآشفت و زایشان یکی را ربود
بزد بر دو تن هر سه تن را بکشت
گرفت آنگهی ریش کهبد به مشت
❈۳۰❈
شرس کند و در زیر پی کرد خرد
همه ده به تاراج و آتش سپرد
که و مه ز پیوند او هر که یافت
همه کشت وزآنجا سویشه شتافت
❈۳۱❈
ز خوشان کهبد برادرش ماند
ز درد جگر خاک بر سر فشاند
به نزدیک شیروی شد دادخواه
که او بد سیهپوش درگاه شاه
❈۳۲❈
همه جامه زد چاک و فریاد کرد
بدپهلوان پیش او یاد کرد
بدو گفت شیروی گردن فراز
بمان تا بیاید به درگه فراز
❈۳۳❈
عنان گیرش و دست و فریاد کن
که من خود بگویم به شاه این سخن
به شمشیر تیز از سرش نفکنم
نه شیروی کین جوی شیراوژنم
❈۳۴❈
جهانی بد از پهلوان خیره پاک
کز آن بد ز ضحاک نامدش باک
از ایرا که در کشورش بیش و کم
کسی گر کسی را نمودی ستم
❈۳۵❈
بدی داده مغز ستمکاره زود
به ماران که بر کتف او رسته بود
ستاره شمر نیز گشت سپهر
بدو گفته بود از ره کین و مهر
❈۳۶❈
که گر بد نماییش مانی نژند
وزش خوب داری نبینی گزند
برو گرددت راست بر کار تخت
برآید به دستش بسی کار سخت
❈۳۷❈
روا داشت زین روی بازار اوی
نجستی ز بن هرکز آزار اوی
رهی کاو به دل شادمان دارت
به از بد پسر کاو بیازاردت
❈۳۸❈
چو آمد به نزدیک دو روزه راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
درفش دل افروز و کوس بزرگ
فرستاد با سروران سترگ
❈۳۹❈
همیدون هزار اسپ زرین ستام
صد و شصت منجوق از بهر نام
دو صد پیل آراسته هم چنین
به برگستوانهای زربفت چین
❈۴۰❈
ز یاقوت هر پیلبان را کمر
ز زر افسر او، گوشوار از گهر
گرفته جهان ناله کرنای
خروشان شده زنگ و هندی درای
❈۴۱❈
دگر زنده پیلی دژ آگاه بود
که ویژه نشست شهنشاه بود
به دیدار و بالا چو کوهی ز برف
فرستاد با سازههای شگرف
❈۴۲❈
بفرمود تا بر نشیند بر آن
پیاده خرامند پیشش سران
تبیره زنانشان فرستاد پیش
بهشادیش بنشاند و بر تخت خویش
❈۴۳❈
بپرسید بسیار و بوشید چهر
نوازید هر گونه، و افزود مهر
نخست از گهرها که بد سی هزار
جهان پهلوان کرد پیشش نثار
❈۴۴❈
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سه ساله همه یاد کرد انچه دید
وز آن جا سوی کاخ شد شاد باز
فرستادن هدیهها کرد ساز
❈۴۵❈
همه روز تا شب همه پیش شاه
کشیدند هر چیز بیش از دو ماه
چنین تا کشنده سته شد ز رنج
ببد کاخها تنگ از آکنده گنج
❈۴۶❈
شمارنده شد سست و مانده دبیر
دل شده و لشکر همه خیره خیر
نیامد برون آن دو مه پهلوان
همی بود کهبد در انده نوان
❈۴۷❈
ز سوز برادرش دل گشته چاک
سیه جامه بر تنش پر خون و خاک
بدو گفت شیروی کاو این دو ماه
ز بیم نیامد همی پیش شاه
❈۴۸❈
ولیکن چو فردا بیاید به در
در آویز ازو دست و فریاد بر
که من پیش شاه آن گهی یاد تو
رسانم، ستانم ازو داد تو
❈۴۹❈
چو آهخت بر جنگ شب روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ
شد از جنگشان گنبد نیلگون
چو سوکی بر آلوده دامن به خون
❈۵۰❈
به دیدار شه شد پل سرفراز
چو آمد به نزدیک درگه فراز
بزد کهبد اندر عنانش دودست
خروشید و غلطید بر خاک پست
❈۵۱❈
بپرسید یل کز که گشتی دژم
بدو گفت کز تست بر من ستم
تویی کز ره داد بر گشتهای
به دِه مر برادرم را کشتهای
❈۵۲❈
شبانی که او بر رمه شد سترگ
کشد گوسپندان چه او و چه گرگ
یل پهلوان چون شنید این ز خشم
گره زد بر ابروی و برتافت چشم
❈۵۳❈
چنین گفت کای پشت سخت تو کوز
کسی از شما زنده ماندست نوز
مه چرخ کین برکشید از نیام
سر از تن بینداختش بیست گام
❈۵۴❈
به چرخ و مه و مهر سوگند خورد
کزین پس فرستم بهر جای مرد
کشم هر چه زین تخمه آرم به دست
اگر خود بر شاه دارد نسشت
❈۵۵❈
چه شد پیش سه دید شیروی را
همی گفت شاه جهانجوی را
کزینسان به یک باره گشتی زبون
که در پیش تخت تو ریزند خون
❈۵۶❈
هر آن شاه کاو خوار دارد شهی
شود زود از او تخت شاهی تهی
گنهکار چون بد نبیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه
❈۵۷❈
چو در داد شاه آورد کاستی
بپیچد سر هر کس از راستی
رهی از هنر گرچه چیزی کند
نشاند که بر شه دلیری کند
❈۵۸❈
همه کار شاید به انباز و دوست
مگر پادشاهی که تنها نکوست
بپرسید شاه آن سخنها نهفت
بدو پهلوان آنچه بُد باز گفت
❈۵۹❈
از آن ده دو کس با خود آورده بود
بر آن کار کهبد گوا کرده بود
گواهی بدادند در پیش شاه
که از کهبد آمد نخستین گناه
❈۶۰❈
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
بر آشفت و گفت ای بداندیش رند
چرا آن نگویی که باشد درست
بدان بد بسازی که مانند تست
❈۶۱❈
ز یک سو بره پیش گرگ آوری
دگر سو کنی با شبان داوری
برهنه همی بر زنی با پلنگ
به دریا کنی آشنا با نهنگ
❈۶۲❈
بر آن چشمه کاسپ من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد
چو گیرد تگ باد و ابر ابرشم
سزد گر شود ماه ترکش کشم
❈۶۳❈
شب و روز ار آرند با من ستیز
به خنجر کنم هر دو را ریز ریز
من اینجا یگه شاه را چاکرم
و گرنه دگر جا شه کشورم
❈۶۴❈
ندانی که باتش تنت سوختی
ترا هم به دستت کفن دوختی
ندانی که فردات شیون بود
چو کهبد سرت مانده بی تن بود
❈۶۵❈
چنان چون تو هستی سیه پوش شاه
به مرگ تو مادرت پوشد سیاه
نه از پشت پا کم اگر تن درست
بمانم ترا، و آن که هم پشت تست
❈۶۶❈
اگر شه کند آن چه از وی رواست
و گرنه کنم من خود آنچم هواست
بگفت این و با خشم و دشنام تیز
بیآمد سوی خانه دل پر ستیز
❈۶۷❈
شه آشفته شد آمد از تخت زیر
سبک داد شیروی را خورد شیر
سرای و همه چیز آن بد نژاد
ستد، مر جهان پهلوان را بداد
❈۶۸❈
از آن پس دگر پایه بفراشتش
زمان تا زمان خوبتر داشتش
به نزدیک اثرط یکی نامه نیز
فرستاد، وز هدیه هر گونه چیز
❈۶۹❈
به نامه ز گرد سپهبد نژاد
بسی کرد خشنودی و مهر یاد
دگر گفت خواهم کز این پهلوان
بود تخمه و نام تا جاودان
❈۷۰❈
ز تخم بزرگان همانند اوی
یکی جفت پاکیزه گوهر بجوی
گهرشان بپیوند با یکدگر
که پیوسته نیکوتر اید به بر
❈۷۱❈
نشاید چنین شیر کز مرغزار
شود بچه نادیده اندر کنار
دریغ آید این زاد سرو سهی
شده مانده باغ از نهالش تهی
❈۷۲❈
چنان کن که چون پای از پشت زین
درآرد، تو پردخته باشی ازین
یکی هفته ز آن پس به شادی و ناز
همی بود با گرد گردن فراز
❈۷۳❈
سر هفته فرمود کاغآز کن
شدن را و، کار سپه ساز کن
به نزد پدر چون رسیدی ز راه
یکی جفت شایسته خود بخواه
❈۷۴❈
ز تو ماند خواهد نژادی بزرگ
همه پهلوانان گرد سترگ
که هر یک سر نامداران بوند
نشاننده شهریاران بوند
❈۷۵❈
از آن به چه در اشکار و نهان
که اری یکی چون خود اندر جهان
به فرزند خرّم بود روزگار
هم از وی شود تلخی مرگ خوار
❈۷۶❈
گمانی نبردش دل راهجوی
که آن از برادرش باشد به زوی
درفش نو و کوس و پرده سرای
کلاه و گهر، تیغ و مُهر و قبای
❈۷۷❈
سزاوار او هر چه بد سر به سر
همه داد و کردش گسی زی پدر
چو آمد به زوال یک کینه توز
برآسود با کام دل هفت روز
❈۷۸❈
از آن پس برای دلارای زن
سر هفته شد با پدر رأی زن
مرورا یکی دخت ازاده بود
که مه دل ز خوبی بدو داده بود
❈۷۹❈
نگاری به رخ رشک حور بهشت
زپاکیش خوی و وز خوبی سرشت
به زلف از شبه کرده مه شب نمای
به جاو دو چشم از پری دل ربای
❈۸۰❈
پدر زو به پوندش این جست و کام
نشد گرد سرکش بدان رآی رام
دگر هر چه از تخمه سرکشان
کسی دختری داد دلبر نشان
❈۸۱❈
پژوهید بسیار و کوشید چند
نیآمد ز خوبان کس اش دلپسند
کامنت ها