اسدی توسی:به روم اندرون بُد شهی نامجوی که در رومیه بود ارام اوی
❈۱❈
به روم اندرون بُد شهی نامجوی
که در رومیه بود ارام اوی
به شاهیش هر سوی گسترده نام
به کامش همه کشور روم رام
❈۲❈
بُدش دختری لاله رخ کز پری
ربودی دل از کشیّ و دلبری
یکی سرو پیوسته با مه سرش
چه ماهی که بُد عنبرین افسرش
❈۳❈
کل نیکوی را رخش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستان
دو مرجانش از جان بریده شکیب
دو بادامش از جاودان دلفریب
❈۴❈
رخش ماه و بر مه ززنگی سپاه
ز نخ سیب و در سیب دلگیر چاه
ز خوبی فزون داشت فّر و هنر
بدو راست بُد پشت بخت پدر
❈۵❈
ز دل هر چه رأی پدر خاستی
به هر کار تدبیر از و خواستی
بسی خواستندش کیانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگان
❈۶❈
پدرش از بنه هیچکس را نداد
که بی او نبودی یکی روز شاد
به کس نیز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهیش رفتی ز دست
❈۷❈
به هر کام و شادی شهی سرکشست
شهیگرچه یکروزهباشد، خوشست
مهین پایگه پادشایی بود
بر از پادشایی خدایی بود
❈۸❈
ندادش پدر چند ازو خواستند
شهان زین سبب دشمنش خاستند
بسی چارهها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان یکی بند کرد
❈۹❈
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فزون
بر اهن ز چوب و سرو کرده کار
کماندسته و گوشه عاجین نگار
❈۱۰❈
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند
بیاویخت از گوشه بارگاه
به پیمان چنین گفت پیش سپاه
❈۱۱❈
که دامادم آن کس بود کاین کمان
کشد، گرچه باشد زهرکس کم آن
چو زد پهلوان چند گه رأی جفت
نهان از پدر با دل خویش گفت
❈۱۲❈
به کس کار من برنیاید همی
ازین پس مرا رفت باید همی
دهد کاهلی مرد را دل نژند
در دانش و روزی ارد به بند
❈۱۳❈
ز بی شرم زن تیره گردد روان
هم از بی خرد پیر و کاهل جوان
ترا چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش
❈۱۴❈
سفر نیست آهو، که والاگهر
چو بیند جهان بیش گیرد هنر
ز هر گونه بیند شگفتی بسی
گِرد گونه گون دانش از هر کسی
❈۱۵❈
خزان و زمستان، تموز و بهار
همه ساله در گردش اند این چهار
شب و روز و چرخ و مه و آفتاب
دمان ابر و تند آتش و تیز آب
❈۱۶❈
همیدون همه بر سر سفر کردناند
چپ و راست در تاختن بردن اند
هنرسان به کار جهان ساختن
ز گردش پدیدست و از تاختن
❈۱۷❈
مرا نیز گشتن به گیتی رواست
مگر یابم آن کاین دلم را هواست
به راه ار چه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد به نخچیر شیر
❈۱۸❈
چه مردن دگرجاچه درشهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش
پدرش آگهی یافت شد دل دژم
مکن گفت برمن به پیری ستم
❈۱۹❈
نبینی که پرگار من تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشت
ز بس کز شب و روز دیدم درنگ
چوروزوچوشبگشتمویم دورنگ
❈۲۰❈
خزان آمد و شد ز طبعم بهار
ببارید برف از بر کوهسار
همی مرگ بر جنگ من هر زمان
کمین سازد آورده بر زه کمان
❈۲۱❈
سپید این همه مویم او ساختست
که هر موی تیریست کانداختست
ندانم درین رأی گردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمت نیز
❈۲۲❈
مر امید راهست دامن فراخ
درختیست بر رفته بسیار شاخ
هرآنگه که شد خشک شاخی بروی
بروید یکی نیز با رنگ و بوی
❈۲۳❈
کرا جاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هست
تو این دو داری و فرهنگ و رأی
بهین جفت نیز ایدر آید به جای
❈۲۴❈
جهان گر کنی زیروبر چپوراست
ز بخشش فزونی ندانی به کاست
دلاور نپذیرفت ازو هرچه گفت
که بُد در دلش بویه روی جفت
کامنت ها