اسدی توسی:پدر گفت اگرت ازشدن چاره نیست بدین دیگر اندرز باری بایست
❈۱❈
پدر گفت اگرت ازشدن چاره نیست
بدین دیگر اندرز باری بایست
بیا کس که او جُست راه دراز
چو شد نیز نامد سوی خانه باز
❈۲❈
یکی از پی مرگ و از روز تنگ
دگر از پی دشمن و نام و ننگ
شدن دانی از خانه روز نخست
ولیک آمدن را ندانی درست
❈۳❈
بلایی ز دوزخ سفر کردنست
غم چیز و تیمار جان خوردنست
درو رنج باید کشیدن بسی
جفا بردن از دست هر ناکسی
❈۴❈
به ره چون شوی هیچ تنها مپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی
کجا رفت خواهی ببر بردنی
بپرهیز و مَستان ز کس خوردنی
❈۵❈
چو تنها بُوی رنج دیده بسی
مده اسپ را بر نشیند کسی
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در دهگذار
❈۶❈
مکن تیره شب آتش تابناک
وگر چاره نبود فکن در مغاک
به هر ره مشو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازموده نخست
❈۷❈
همی تا بود دشت و آباد جای
به ویرانی اندر مکن هیچ رأی
به کاری چو در ره درایی ز زین
نخست از پس و پیش هر سو ببین
❈۸❈
به هنجار ره چو درافتی ز راه
همی کن به ره داغ هر پی نگاه
کجا گم شدی چون فرو رفت هور
بر آن برنشان ستاره ستور
❈۹❈
وگر جای آرام در خور بود
بُوی تا گه روز بهتر بود
به رفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
❈۱۰❈
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسپ کشتن ز بس تاختن
به هر جای از اسپ مگذار چنگ
همیشه عنان دار یا پالهنگ
❈۱۱❈
به ره خوب جایی گزین بی گزند
بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند
همیشه کمان بر زه آورده باش
پسیچ کمین گاهها کرده باش
❈۱۲❈
پیاده ممان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان
ز چیز کسان و ز بد انگیختن
بپرهیز و ز خیره خون ریختن
❈۱۳❈
مشو شب به شهر اندر از ره فراز
بر چشمه و آب منزل مساز
مدار اسپ و ناآزموده رهی
مکن جز که با مهربان همرهی
❈۱۴❈
به شهری که بد باشد آب و هوا
مجوی و مخور هر چت آید هوا
به بیماری اندیشه را تیز کن
ز هر خوردنی زود پرهیز کن
❈۱۵❈
چوبینیخورشهایخوش گردخویش
بیندیش تلخی دارو ز پیش
مشو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بسی به که با یار بد
❈۱۶❈
نباید که بد پیشه باشدت دوست
که هرکس چنانت شمارد که اوست
مخور باده چندان کت اید گزند
مشو مست از و، خرّمی کن پسند
❈۱۷❈
مگو راز با زفت و بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل
ز پنهان مردم به دل ترس دار
که پنهان مردم فزون ز آشکار
❈۱۸❈
همه جانور در جهان گونه گون
برون پیسه باشند و، مردم درون
مشو سوی رودی که نانی به در
به یک ماه دیر آی و بر پل گذر
❈۱۹❈
به گرداب در، غرقگان را دلیر
مگیر ار نباشی بر آن آب چیر
شنا بر چو بی آشنا را گرد
چو زیرک نباشد، نخست او مُرد
❈۲۰❈
چو در دشمنی جایی افتدت رأی
درآن دشمنی دوستی را بپای
چنان بر سوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جایگاه
❈۲۱❈
به دشمن چو داری به چیزی نیاز
زیاوخوشچوزیدوستان سرفراز
گر از خواسته نام جویی و لاف
بخور بی نکوهش بده بی گزاف
❈۲۲❈
چنان خور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کت نفکند در نیاز
خوری و بپوشی ز روی خرد
از آن به که بنهی و دشمن خورد
❈۲۳❈
ز بهر خور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم
مبر غم به چیزی که رفتت ز دست
مرین را نگه دار اکنون که هست
❈۲۴❈
چو اندک بود خواسته با کسی
ز رادیش زفتی نکوتر بسی
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کشان داشتن
❈۲۵❈
به خانه در از یافتن زرّ ناب
چنان است کندر جهان آفتاب
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه چینه نهد دام بین
❈۲۶❈
مخند ار کسی را رخ از درد زرد
که آگه نیی زو تو او راست درد
چو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت
❈۲۷❈
خوی آن که نشانی و رأی اوی
نهان راز و تدبیر با او مگوی
که گر نیک باشد بود نیکساز
وگر بد بود بد سگالدت باز
❈۲۸❈
مکن دزدی و چیز دزدان مخواه
تن از طمع مکفن به زندان و چاه
زدزدان هرآن کس که پذیرفت چیز
به دزدی ورا زود گیرند نیز
❈۲۹❈
چو خواهی که چیزی ندزددت کس
جهان را همه دزد پندار و بس
به گفتار با مهتران بر مجوش
به زور آنکه پیش ازتوبااو مکوش
❈۳۰❈
مزن رأی با تنگ دست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز
ز بهر گلو پارسابب مکن
به خوان کسان کدخدایی مکن
❈۳۱❈
مشو یار بخت و کم بوده چیز
که از شومیاش بهره یابی تو نیز
مکن خو به پُر خفتن اندر نهفت
که باکاهلی خواب شب هست جفت
❈۳۲❈
برین باش یکسر که دادمت پند
گرفتش به بر دیر و بگریست چند
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کرد
کامنت ها