اسدی توسی:سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها به روز گزین
❈۱❈
سمند سرافراز را کرد زین
برون رفت تنها به روز گزین
همه برد هر چش نبود چاره زوی
سوی شام زی بادیه داد روی
❈۲❈
یکی ریدک ترک با او به راه
ز بهر پرستش به هر جایگاه
بدان بی سپاه و بنه شد برون
که تا کس نداند و چرا و نه چون
❈۳❈
شتابان نوند ره انجام را
عنان داده او را و دل کام را
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند
❈۴❈
سنانش از جهان کرده نخچیر گاه
کمانش از کمین بسته بر چرخ راه
بدام کمندش سر نرّه گور
ز شمشیرش اندر دل شیر شور
❈۵❈
ز ناگه بَرِ مرغزاری رسید
درختان بار آور و سبزه دید
لب مرغ هر سوگلی مشکبوی
یکی چشمهچونچشم سوکی دروی
❈۶❈
همه آب ان چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بزدوده زنگ
تو گفتی یکی بوته بد ساخته
به جوش اندرو سیم بگداخته
❈۷❈
بر چشمه شیری شخاوان زمین
دمان بر دم گوری اندر کمین
چو زد چنگ و گور اندر آورد زیر
بزد بانگ بر باره گرد دلیر
❈۸❈
سبک دست زی تیغ پیکار کرد
به زخمی که زدهر دو را چارکرد
درختی بکند از لب آبگیر
برافروخت آتش ز پیکان تیر
❈۹❈
بر آن آهنی نیزه یل فکن
زد آن گور چون مرغ بر بابزن
هنوز اندر این کار بد سرفراز
رسیدند دو پیک نزدش فراز
❈۱۰❈
ز خاور همی آمد آن و این ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم
دخت و گل و سبزه دیدند و آب
زمین جای نخچیر و آرام وخواب
❈۱۱❈
زیک دست گور و زیک دست شیر
میان کرده آتش سوار دلیر
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر یال خم کمند
❈۱۲❈
بروز آن شگفت آفرین خوان شدند
بهخوردن نشستند و هم خوان شدند
هنوز آن دو تن را کبابی به دست
شده خیره از خورد او وز نشست
❈۱۳❈
بُد از گور پر دخته گرد دلیر
همه خورده تنها و نابوده سیر
چوپردخت ازآن هردوپرسش گرفت
که هر جا که دانی چیزی شگفت
❈۱۴❈
بگویید تا دانش افزایدم
مگر دل به چیزی بیارایدم
جدا هر یکی هر شگفتی که دید
همی گفت هر گونه و او شنید
❈۱۵❈
سخن راند رومی سر انجام کار
که دیدم شگفتی در این روزگار
شه روم را دختری دلبر است
که از روی رشک بت آزرست
❈۱۶❈
نگاری پری چهره کز چرخ ماه
نیارد بدو تیز کردن نگاه
دل هر شهی بسته مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست
❈۱۷❈
ز بهرش پدر رنگی آمیختست
کمانی ز درگه برآویختست
نهادست پیمان که هر ک این کمان
کشد دختر او را دهم بی گمان
❈۱۸❈
ز زور آزمایان گردن فراز
بسا کس شد و گشت نومید باز
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندر آمد به زین
❈۱۹❈
به جان بوبه یار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه برگرفت
دو منزل چو بگذشت جایی رسید
برهنه بسی نردم افکنده دید
❈۲۰❈
یکی بهره خسته دگر بسته دست
غریوان و غلتنده بر خاک پست
بپرسید کز بد چه اوفتادتان
به کین دام بر ره که بنهادتان
❈۲۱❈
خروشید هر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم ما یک گروه
ز مصر آمده روم را خواسته
ابا کاروانی پر از خواسته
❈۲۲❈
چهل دزد ناگاه بر ما زدند
ببستندمان و آنچه بُد بستدند
هنوز آنک از پیش تو گردشان
رسی گر کنی رأی ناوردشان
❈۲۳❈
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی رهزنان رزم را داد روی
بر آن رهزنان بانگ برزد به کین
که گیرید یکسر سر خویش هین
❈۲۴❈
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم کنم تان به یک بار پست
شما را بس از بازوی چیر من
اگر تان رود سر ز شمشیر من
❈۲۵❈
به پاسخش گفتند بد ساختی
که بر دُّم ما طمع را تاختی
نه هرکز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت شور
❈۲۶❈
سپردی تونیز اسپ و کالای خویش
ببینی کنون پست بالای خویش
سپهبد برانگیخت سرکش سمند
به ناوردشان گردی اندر فکند
❈۲۷❈
درآمد چنان زد یکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ بر شد به میغ
بزد نیزه بر گرده گاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد
❈۲۸❈
یکی را چنان کوفت گرز از کمین
که ماند اسپ با مرد زیر زمین
دگر یکسر از زین فرو ریختند
به زنهار از او خواهش انگیختند
❈۲۹❈
برهنه به جان دادشان زینهار
ستد اسپشان و آلت کارزار
بر مردم کاروان رفت شاد
جدا کالای هر کسی باز داد
❈۳۰❈
بدادش به بازارگانان همه
شدندش روان تا سوی رومیه
دگر هر که در ره ز رفتن بماند
به هر اسپ دزدی یکی بر نشاند
❈۳۱❈
سوی رومیه شاد با فرّهی
شد و کرد با کاروان همرهی
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان
❈۳۲❈
همه راهش از دل پرستنده بود
به هرکارش از پیش چون بنده بود
نهان راز خود پهلوان سر به سر
بُدش گفته جز نام خویش و پدر
❈۳۳❈
همه راه اگر تازه بُد گر کهن
ز دخت شه روم بُدشان سخن
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش
❈۳۴❈
به آزادی از پیش شایسته جفت
هنر هر چه زو دید یکسر بگفت
یکی باغ بودش در اندر سرای
بر قصر شه چون بهشتی به جای
❈۳۵❈
شراعی بزد بر لب آبگیر
بیاراست بزمی خوش و دلپذیر
شب و روز با باده و رود و ساز
همی داشتش جفت آرام و ناز
❈۳۶❈
گهی خفت بر سنبل و نو سمن
گهی با چمانه چمان در چمن
زنی دایه دختر شاه بود
که بازارگان را نکو خواه بود
❈۳۷❈
بر جفت بازارگان بامداد
بیامد به سویش همی مژده داد
هوا زی جهان پهلوان را بدید
که در سایه گل همی مل کشید
❈۳۸❈
یکی سرو با خسروانی قبای
به فر و به فال همایون همای
رخش چون مه گرد ماه بلند
زمانه برافکنده مشکین کمند
❈۳۹❈
دو لب همچو بر لاله گرد عبیر
تو گفتی که حورا بدش داده شیر
چو شد سیر شیر و به دایه سپرد
لبش را به گیسوی مشکین سترد
❈۴۰❈
همیدن همه فرّ و فرهنگ و هوش
دراو زور مردی و گردی بهجوش
بپرسید کاین مرد بی واره کیست
که گستاخی اش سخت یکبارگیست
❈۴۱❈
ندانمش گفت از هنر وز نژاد
ولیکن چنان کس ز مادر نزاد
به زور و سواری و فرهنگ و برز
بدرّد دل کوه خارا به گرز
❈۴۲❈
از آهنش نیزه و وز آهن سپر
میان تنگ و پیلش درآید ببر
به دیدار رخ جان فزاید همی
به گفتار خویش دل رباید همی
❈۴۳❈
به دل دختر شاه را هست دوست
همه روز گفتارش از چهر اوست
بدین روی با شویم آمد ز راه
بخواهد کشیدن کمان پیش شاه
❈۴۴❈
هم از راه و دزدان بگفت آنچه بود
سلیحش همه یک یک او را نمود
ببد دایه دل خیره آمد دوان
سخن راند با دختر از پهلوان
❈۴۵❈
ز گردی و از رأی و فرهنگ او
ز بالا و از فرّ و اورنگ او
شکیبایی از لاله رخ دور شد
هوا در دلش نیش زنبور شد
❈۴۶❈
همی بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام
بدیدش همان جای بر تخت خویش
یکی بالغ و کاله می به پیش
❈۴۷❈
جوانی که از فر و بالا و چهر
همی مه بر او آرزو کرد مهر
دو رخ چون دوخورشید سنبل پرست
برآورده شب گرد خورشید دست
❈۴۸❈
یکی مرغ بر شاخسار از برش
که بودی گه بزم رامشگرش
از و مه دگر مرغکی خوبرنگ
همی آشیان بستد از وی به چنگ
❈۴۹❈
سپهدار بگشاد بر مرغ تیر
ز پروازش افکند در آبگیر
به دل گرمتر شد بت ماه چهر
هوا کرد جانش به زندان مهر
❈۵۰❈
شد از بام لاله زریری شده
دونوش از دم سرد خیری شده
تو گفتی که از آتش مهر و شرم
به تن برش هر موی داغیست گرم
❈۵۱❈
چو دایه رخ ماه بی رنگ دید
بپرسید کت نو چه انده رسید
جهان بر دلم زین ترنجیده شد
بگو کز که جان تو رنجیده شد
❈۵۲❈
چنین داد پاسخ کزاین نوجوان
دلم شد به مهر اندورن ناتوان
یکی بند بر جانم آمد پدید
که دارد به دریای بی بن کلید
❈۵۳❈
بترسم که با آن کمان سر فراز
نتابد، بماند غم من دراز
به بد نام هر جای پیدا شوم
به نزد پدر نیز رسوا شوم
❈۵۴❈
درین ژرف دریای نابن پذیر
توافکندیم، هم توام دست گیر
به نزدیک او پای مَردم تو باش
بدین درد درمان دردم تو باش
❈۵۵❈
بگفت این و از هر دو بادام مست
به پیکان همی سفت دُر بر جمست
بدو دایه گفت آخر انده مدار
که کارت هم اکنون کنم چون نگار
❈۵۶❈
به هر کار بر نیک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره ناید به دست
چو از باغ چرخ آفتاب آشکار
به رنگ خزان شست رنگ بهار
❈۵۷❈
بر جفت بازارگان رفت زود
ز هر در سخن گفت و چندی شنود
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز
❈۵۸❈
ز کار کمان هیچ دارد پسیچ
سخن راند از دختر شاه هیچ
چنین داد پاسخ که تا روز دوش
به یادش دمادم کشیدست نوش
❈۵۹❈
به می درهمی زد دم سرد و گفت
رخش دیدمی باری اندر نهفت
که گر بینمش چهر و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم
❈۶۰❈
تو نیز ار توان چاره ای کن ز مهر
که یکدیگران را ببینند چهر
ز دیدار باشد هوا خاستن
ز چشمست دیدن، ز دل خواستن
❈۶۱❈
گمانست در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشد درست
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست
❈۶۲❈
تو رو ساز کن گلشن و گاه را
که امشب بیارم من آن ماه را
به پیمان که غواص گرد صدف
نگردد، کزو گوهر آرد به کف
❈۶۳❈
در گنج را دزد نکند تباه
کلیدش نجوید سوی قفل راه
برین بست پیمان و چون باد تفت
بر دختر آمد، بگفت آنچه رفت
❈۶۴❈
وزین سو بشد جفت بازارگان
به مژده بر شاه آزادگان
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرّم تر از نو بهار
❈۶۵❈
به خوبی چو گفتار آراسته
به خوشی چو با ایمنی خواسته
به جام بلورین می آورد ناب
برآمیخت با مشک و عنبر گلاب
❈۶۶❈
یل پهلوان را به شادی نشاند
ز رامش برو جان همی برفشاند
چو شب گیل شد در گلیم سیاه
ورا زرد گیلی سپر گشت ماه
❈۶۷❈
همه خاک ازو گرد مشگین گرفت
همه آسمان نوک ژوپین گرفت
کامنت ها