اسدی توسی:یکی نامه نزدیک گرشاسب زود نبشت ونمود آن کجا رفته بود
❈۱❈
یکی نامه نزدیک گرشاسب زود
نبشت ونمود آن کجا رفته بود
زکابل شه ولشکر آراستن
ز نادادن باژ وکین خواستن
❈۲❈
دگر گفت چون نامه خواندی بجای
مزن دم جز آورده در اسپ پای
به زودی به من رس چنان ناگهان
که ازخوان رسد دست سوی دهان
❈۳❈
که من، چون شد این نامه پرداخته
برفتم ، سپه رزم را ساخته
فرستاده بر جدری آمد برون
یکی باد پی کوه کوهان هیون
❈۴❈
کم آسای ودم ساز وهنجار جوی
سبک پا وآسان دو وتیز پوی
شکیب آوری رهبری ، تیزگام
ستوهی کشی کم خور و پرخرام
❈۵❈
شتابنده از پیش ورهبر ز پس
جهنده رهان وگریزنده رس
چو موج ازنهیب وچون آتش زتاب
چو خاک از درنگ وچو باد از شتاب
❈۶❈
به رأی از خرد تیز دیدار تر
به پای از کمان تند رفتارتر
خبردار وبر نادل وتیزهوش
به ره دیده بان چشم وجاسوس گوش
❈۷❈
بد انسان همی شد که هزمان زگرد
پی اش با قضا گفت از راه گرد
کمان وار گردنش وجستن چوتیر
خمیرش پی وخاره زو چون خمیر
❈۸❈
گهی در زمین یار درندگان
گه اندرهوا جفت پرندگان
اگر سینه برکوه خارا زدی
بکندی وبر ژرف دریا زدی
❈۹❈
پی مورچه بر پلاس سیاه
بدیدی شب تیره صد میل راه
بپای آن کجا دیده بگماشتی
سبک تر ز دیدار بگذاشتی
❈۱۰❈
تنش ابر بد برق دندان تیز
خوی اش قطره باران وکف ریز
چو تیر از کمان بدش جستن زجای
بسان ستاره نشان های پای
❈۱۱❈
ز منزل به منزل همی شد چنان
دمان ودوان وجهان چون جهان
چو زنگی که بازی کند در خروش
دولب کرده لرزنده در بانگ وجوش
❈۱۲❈
چو انگشت کاسان شمارد شمار
پی اش بُد شمارنده ی کوه وغار
به یک چشم زخم آزمون را درنگ
بجست از شدن تا به شهر رزنگ
❈۱۳❈
سپهدار را بود کند اگری
بجست از شدن تا ره شهر زرنگ
سپهدار را بود کند اگری
بسی یافته دانش از هر دری
❈۱۴❈
بدو گفته بد راز اختر نهان
که خیزد یکی شورش اندرجهان
درین مه زکابل سپاهی به جنگ
بیاید، بر اثرط کند کار تنگ
❈۱۵❈
ز زاول گره کشته گردد بسی
ز پیوستگانت کم آید کسی
ترا رفت باید سرانجام کار
کنی رزم وزاختر شوی کامکار
❈۱۶❈
فرستاده اینک به راه اندرست
چو هفته سرآید درست ایدرست
ببد هفته وکس نیامد ز راه
بر او تند شد پهلوان سپاه
❈۱۷❈
دژم گفت چون بخش اختر درست
ندیدی ، دروغ از تو گفتن که جست
دروغ آبروی از بنه بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد
❈۱۸❈
به گرد دروغ آن که گردد بسی
ازاو راست باور ندارد کسی
هر آهو که خیزد زکژ یک سخن
به صد راست نیکو نگردد زبن
❈۱۹❈
زبانی که باشد بریده ز جای
از آن به که باشد دروغ آزمای
ستاره شمر شد دژم روی وگفت
بدارنده دادار بی یار وجفت
❈۲۰❈
بدین چهر ه انگیز گوهر چهار
بدین هفت رخشنده وهفت تار
که ننشینم امروز پیشت ز پای
جز آن گه که گفت من آید بجای
❈۲۱❈
وگرنه نیارم بدین کار دست
برآتش نهم دفترم هر چه هست
بگفت وسطرلاب برداشته
همی بد به ره دیده بگماشته
❈۲۲❈
چو از بیم شب زرد شد چهرخور
دوان پرده دار اندر آمد ز در
که بر در فرستاده ای تیزگام
رسیدست و ، دارد ز اثرط پیام
❈۲۳❈
سپهدار خواندش بر خویش زود
بپرسید و دید آنچه در نامه بود
همان بود کاختر شمر گفتراست
زبهرش سبک خلعت و یاره خواست
❈۲۴❈
شد از دانشش خیره اندر نهفت
ازین خوبتر دانشی نیست گفت
به اسپ نبردی در افکند زین
دو صد گرد کرد از دلیران گزین
❈۲۵❈
شب وروز پوینده ز آنسان شتافت
که باد وزان گردش اندر نیافت
چنین تا به کوهی که بد جای شیر
ز بر نیستان بود و گندآب زیر
❈۲۶❈
چو تندر همه بیشه بانگ هژبر
شده گردشان گرد گردون چو ابر
به گردانش باشید گفتا بجای
که تنها مرا رزم شیرست رأی
❈۲۷❈
شوم زین هژبران آکنده یال
یکی را کنم شاه کابل به فال
هم ا زپیشش اندر کمین شکار
سخ شیر شکاری شدند آشکار
❈۲۸❈
به گردون همی برفشاندند خاک
به نعره دل سنگ کردند چاک
یکی پیشرو بود با خشم و زور
سپهبد سبک پای برزد به بور
❈۲۹❈
برآورد برزه خم شاخ کرگ
ز ترکش برآهخت زنبور مرگ
به زخم خدنگ دو پیکان سرش
فرو دوخت با حلق و یال وبرش
❈۳۰❈
بزد نیزه بر گرده گاه دگر
به کامش برافشاند خون جگر
فکند از سیم سر به تیغ نبرد
گرفت آن گهی ره شتابان چو گرد
❈۳۱❈
دهی دید در راه بر ساده دشت
به پایان ده با سپه برگذشت
از آن ده برهمن یکی مرد پیر
به آواز گفت ای یل گردگیر
❈۳۲❈
هنرمند گرشاسب گر نام تست
نیای تو جمشید شخ بُد درست
به مردی جان را بخواهی گرفت
بسی رزم ها کرد خواهی شگفت
❈۳۳❈
به بند آوری بازوی منهراس
از آن دیو گیتی کنی بی هراس
بپرسید گرشاسب از راه راست
چه دانستی این و آگهیت از کجاست
❈۳۴❈
بگفتا کز اندیشه ی دوریاب
ببینم همه بودنی ها به خواب
نشان آن که دی شیر کشتی به راه
به کاول همی رانی اکنون سپاه
❈۳۵❈
ز شاهش بخواهی ربودن شهی
کنی شهر وبومش زمردم تهی
برین مژده خواهم کزاین کار زار
چو رفتی به بتخانه ی سو بهار
❈۳۶❈
بر آن خانه وآن بد پرستان گزند
نسازی ، که یزدان ندارد پسند
براین گر به سوگند پیمان کنی
خرد را به فرهنگ فرمان کنی
❈۳۷❈
سه پندت دهم نغز کز هر سه زود
گری نام و باشدت بسیار سود
سپهبد به فرمانش سوگند خورد
چنین گفتش آن گه پرستنده مرد
❈۳۸❈
که گر دختر شاه کابل به جام
گه ِ بزمت آرد می لعل فام
بدان کان فریبست ،نازش مخر
بفرمای تا او خورد ، تو مخور
❈۳۹❈
دوم گرت روزی ز پیش سپاه
زنی در یکی خانه خواند ز راه
مشو، گر چه زن لابه سازد بسی
به جای تو بفرست دیگر کسی
❈۴۰❈
سوم پند شهری که نو ساختی
به رنج اش بسی گنج پرداختی
همه بومش از ریگ دارد نهاد
همی خواهد آکندن از ریگ باد
❈۴۱❈
به پیشش بر از چوب ورغی ببند
چو بستی ، ز ریگش نباشد گزند
سپهدار از او هر سه پذرفت و رفت
همی شد شب وروز چون باد تفت
کامنت ها