اسدی توسی:چو بر سیستان پهلوان گشت شاه براوج سپهر مهی گشت ماه
❈۱❈
چو بر سیستان پهلوان گشت شاه
براوج سپهر مهی گشت ماه
همه ساز شهرش نکو کرده شد
برو دست فرمانش گسترده شد
❈۲❈
زکارش بد ونیک بی گاه و گاه
همی شد خبر نزد ضحاک شاه
بدو تیره شد رایش اندر پسیچ
ولیکن نیارستش آزرد هیچ
❈۳❈
سوی سیستان رفت تا بنگرد
یکی پیش آب زره بگذرد
زنزل و علف آنچه بایست ساز
سپهبد برون برد و شد پیشباز
❈۴❈
چوشه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش به بر شاه و پرسید دیر
سپهبد رکابش ببوسید و جست
به دندان پیل اندر آویخت دست
❈۵❈
چو چابک سواری به اسپ نبرد
زهامون به پیل اندرآمدچو گرد
نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز
به کف کوه کوب اژدها سارگرز
❈۶❈
به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه
زبس بار خفتان وترکش ستوه
به دل چاره ای گفت باید گزید
که این را کند دشمنی ناپدید
❈۷❈
جهان بامن ارپاک دشمن بود
ازآن به که این دشمن من بود
بزد خیمه گردلب هیرمند
برآسود با خرمی روزچند
❈۸❈
هم اثرط ز زوال شدآراسته
بسی ساخته هدیه و خواسته
چویک هفته گرد گلستان و رود
ببودندبا بزم و رود وسرود
❈۹❈
به شبگیر کردند رأی شکار
که بُد روزنخچیر و گاه بهار
رُخ باغ بُد زابر شسته به نم
فشانان ز گل شاخ برسر درم
❈۱۰❈
زدرد خزان در دل زاغ زیغ
هوا بسته از لشکر ماغ میغ
شده لاله از ژاله پُر دُر دهن
زپیروزه پوشیده گل پیرهن
❈۱۱❈
زمیغ روان چرخ چون پرچرغ
برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ
تو گفتی هوانافه کافد همی
زمین حلهً سبز بافد همی
❈۱۲❈
بُد آکنده هامون و گردون همه
زمرغان چفاله زغرمان رمه
بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور
به خم کمند یلان یال گور
❈۱۳❈
سگ از گرد خرگوش اندرستیز
دویک گاه درحمله،گه در ستیز
به چنگال کاروان یکی دشت خشک
یکی خاک بویان چو عطار مشک
❈۱۴❈
گشاده کمین یوز برآهوان
چون دزدی گه حمله بر کاروان
زچنگال پرخونش جای کمین
شده لاله در لاله روی زمین
❈۱۵❈
زسم گوزنان زمین جزع رنگ
وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ
نشسته برآهو عقاب دلیر
چو براسپ گردی ناورد چیر
❈۱۶❈
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ
رباینده باز از دل میغ ماغ
زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر
رمان ازغو طبل بازان هژبر
❈۱۷❈
ازافکنده نخچیر بی راه و راه
پراز کشتگان دشت چون رزمگاه
گهی باده برکف به بانگ رباب
گه از ران گوران بر آتش کباب
❈۱۸❈
زهر تیغ کُه دیده بان با غریو
زبس گرد گردان گریزنده دیو
سپهبد پیاده همی تاختی
به راه گوزنان کمین ساختی
❈۱۹❈
چوتنگ آمدندی بجستی زجای
گرفتی سروشان فکندی زپای
سروی دوناگه گرفت ازکمین
همی زدز خشم این برآن آن براین
❈۲۰❈
زبس کوفتن زور تنشان ببرد
سروگردن هردو بشکست خرد
چنین پیش ضحاک چندی گرفت
برو آفرین خواند شاه از شگفت
❈۲۱❈
به دل گفت تا زو نبینم گزند
ازین کشورش دور باید فکند
به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ
که بود از در شادی و بزم باغ
❈۲۲❈
نخستین شکستند برخوان خمار
پس از بزم و رامش گرفتند کار
شداز ناله آن پیر سغدی به جوش
که نافش بخاری برآرد خروش
❈۲۳❈
همان زاغ گون هندون هفت چشم
برآورد فریاد بی درد و خشم
گهی زندواف و چکاوک بهم
سراینده دستان همی زیرو بم
❈۲۴❈
قدح چون مه اندر کف سرکشان
برآن مه زگل شاخ پروین فشان
بزرگان رده ساخته برچمن
میان سنبل و شنبلید وسمن
❈۲۵❈
دودیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دوگوش وبه کف بلبله
گه خرّمی شاه با فر و کام
به یاد سپهدار برداشت جام
❈۲۶❈
به نخچیر وبزم وبه نیروی تن
فراوانش بستود درانجمن
توی گفت ازایزد دلم را امید
هماز بخت توفرخی را نوید
❈۲۷❈
به تو دارم ایمن دل خویش را
به گرزتو ترسان بداندیش را
زنام توام کام و آرایشست
زرنج توام نام و آسایشست
❈۲۸❈
زبهرم فدا کرده ای خویشتن
به هرسختیی داشته پیش تن
شکستم به توهرکه بدخواه بود
به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود
❈۲۹❈
کنون نیست بامن گزارنده کین
جز افریقی از بوم خاورزمین
که گوید زشاهان کس ام یار نیست
به مردی چومن نامبردار نیست
❈۳۰❈
چودورم زگفتن بود پرفسوس
چو نزدیک باشم بود چاپلوس
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دید مردم خور خیره هش
❈۳۱❈
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین ازاو آختن
همان دیوکش منهراس است نام
مگر کزکمند توآید به دام
❈۳۲❈
گراین کار بدهد گرو گرترا
زشاهی مرا نام و دیگر ترا
سپهبد چنین گفت با شهریار
که اندرجهان مرترا کیست یار
❈۳۳❈
همی آفتاب فلک فروتاب
زتاج تو گیردچو مه زآفتاب
زمان بنده کردار رنجور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست
❈۳۴❈
زسیصدچو افریقی و منهراس
به فرّت نیارد دل من هراس
هماکنونچوآهنگراهآورم
سر هردوشان پیش شاه آورم
❈۳۵❈
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار
زبستان پراکنده شدانجمن
همان باگل و می چمان برچمن
❈۳۶❈
نشست ازنهان با پدر پهلوان
به تدبیرره تا شدن چون توان
زمهرش پدر گشت بادرد جفت
زشاه این نبایست پذرفت گفت
❈۳۷❈
که هرکار کاو با تو گوید همی
زترس تو مرگ توجوید همی
بخوان بر زمهمانت نوگر کهن
زسیصد یکی راست مشنو سخن
❈۳۸❈
نباید بُد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هرکار پیش
گرت زور باشد زپیلان بسی
بودهر به زور از تو افزون کسی
❈۳۹❈
رهی سخت دشوار ششماهه بیش
همه کوه و دریاو بیشست پیش
سپاهی هزاران فزون از هزار
سپهکش چو افریقی نامدار
❈۴۰❈
هم اندرکف منهراس اژدها
گرافتد به چاره نگردد رها
یکی نرّه دیوست پرخاشجوی
که هرکش ببیند شود هوش ازوی
❈۴۱❈
زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ
زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ
چوسه بازیک مرد پهنای اوست
چهل رش درازای بالای اوست
❈۴۲❈
مرا نیز یک باره پیری شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
ربود ازسرمن سمور سیاه
به جایش نهاد از حواصل کلاه
❈۴۳❈
یکی دست پیری بزد بربرم
که تاج جوانی فکند از سرم
به روزجوانی به زور دوپای
چو باد بزان جّستمی من ز جای
❈۴۴❈
زپیری کنون گاه خیز و نشست
همی پای را یار باید دو دست
به تیری زدم سخت گشت زمان
کزآن تیر شدتیر پشتم کمان
❈۴۵❈
نویدیست پیری که مرگش خرام
فرستست موی سپیدش پیام
کسی را کجا زندگانی بود
زخُردی امید جوانی بود
❈۴۶❈
امید جوان تا بود پیر نیز
به جز مرگ امید پیران چه چیز
سپهبد به مژگان شد ابربهار
به پاسخ دژم گفتش انده مدار
❈۴۷❈
ندار غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر
سراز پیری ارچه شودخشک بید
زیزدان نباید بریدن امید
❈۴۸❈
نه هرکاو جوان زندگانیش بیش
بسا پیر مانده و جوان رفت پیش
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن
❈۴۹❈
تن رنج نادیده را ناز نیست
که باکاهلی ناز انباز نیست
نشاید مهی یافت بی رنج و بیم
که بی رنج نارد کس از سنگ سیم
❈۵۰❈
به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف
بزرگی یکی گهر پربهاست
ورا جای درکام نر اژدهاست
❈۵۱❈
چو خواهی سوی آن گهر دست برد
اگر مه شوی گر بخایدت خرد
به یک هفته زآن پس همه کار راه
بسازید وشد پیش ضحاک شاه
❈۵۲❈
ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایستِ او کارها را بساخت
بدادش هیون دو کوهان هزار
همه بارشان آلت کارزار
❈۵۳❈
هزار دگر خیمه گونه گون
به برگستوان پیل سیصد فزون
دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج
زدیبا شراع وسراپرده پنج
❈۵۴❈
چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسپ جنگی به زرینه ساز
چو پنجه هزار از یلان سپاه
ببد پهلوان شاد و برداشت راه
❈۵۵❈
ز خویشان یکی را به جایش نشاند
سپه زی بیابان کرمان براند
سوی بابل آورد ضحاک روی
دگرسو سپهدار شدراه جوی
❈۵۶❈
همه ره به هرشهر و آبادجای
بُدندش بزرگان پرستش نمای
چنین تا به نزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید
❈۵۷❈
شه طنجه بُدسرکشی نامدار
همش گنج و هم لشکر بی شمار
زبر بر زمین سوی خاور درون
زیک ماهه ره داشت کشور فزون
❈۵۸❈
چوآگه شد از پهلوان شاد گشت
پراکند نزل و علف کوه و دشت
گرامی پسر داشت هشتاد و پنج
همه درخور تاج شاهی و گنج
❈۵۹❈
پذیره فرستادشان سربه سر
بسی گونه گون هدیه با هرپسر
همه شهر از آذین و دیبا و ساز
بیاراست چون گارگاه طراز
❈۶۰❈
درایوانش سازید برتخت جای
میان بست چون بنده پیشش به پای
دو هفته همی داشتش میهمان
برافشاند گنجی دگر هرزمان
❈۶۱❈
زبس گونه گون نیکویی های اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی
چنین گفت کاین کردی از راه راست
که از کاردانان و شاهان سزاست
❈۶۲❈
خوی هرکس از تخمش آید به بار
زگل بوی باشد خلیدن ز خار
خوی هرکس از گوهر تن بود
زگل بوی و از خار خستن بود
❈۶۳❈
گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی
ترا هست جایی به من بازگوی
که گر هست مه چون نبرد آورم
زگردون سرش زیر گرد آورم
❈۶۴❈
هرآن کار کآن برنیاید به زر
برآید به شمشیر و زورو هنر
بدو گفت کایدر به دریا درون
پّسِ کشورم هفته ای ره فزون
❈۶۵❈
جزیری بزرگست با رنگ و بوی
دو صد میل ره لاقطه نام اوی
دو ره صدهزار از یلان مرد هست
نکو روی لیکن همه بُت پرست
❈۶۶❈
جز از چرم میشان نپوشد چیز
زبانی دگرگونه گویند نیز
گه رزم دارند خفتان و ترگ
زندان ماهی و کمیخت کرگ
❈۶۷❈
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند
به سنگ فلاخن ز صدگام خوار
بدوزند در خره میخ استوار
❈۶۸❈
از ایشان یکی وز ماده به جنگ
زبونشان بود شیر جنگی به چنگ
نه از بیمشان سوی دریاست راه
نه از دستشان کشورم را پناه
❈۶۹❈
به پیکارشان نیستم چاره چیز
نه زآهن سلیحی توان برد نیز
که کهشان همه سنگ آهن کشست
دری تنگ و ره در میان ناخوشست
❈۷۰❈
درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر
بپّرد به کردار مرغ بپر
همه کوهش ازآهن گونه گون
سلیحست آویخته سرنگون
❈۷۱❈
یکی مرد فرزانه زایران زمین
چنین گفت با پهلوان گزین
که گر سیر برسنگ آهن ربای
بمالی،نیاهنجد آهن زجای
❈۷۲❈
به سرکه از آن پس چو شوییش باز
دگر ره کشد نزدش آهن فراز
کنون هرسلیحی که ار آهنست
اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست
❈۷۳❈
به کشتی به سیر اندرون کن نهان
چنان کرد پس پهلوان جهان
ده و دو هزار از سپه بر شمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد
❈۷۴❈
دگر نزد عم زاده انجا بماند
ببرد انچه بایست و کشتی براند
کامنت ها