اسدی توسی:چو بر تیره شعر شب دیر باز سپیده کشید از سپیدی طراز
❈۱❈
چو بر تیره شعر شب دیر باز
سپیده کشید از سپیدی طراز
فرو شست خور تخته لاژورد
ز سیمین نقطها به زر آب زرد
❈۲❈
به دشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری
سپاهی چو آشفته پیلان مست
همه نیزه و تیغ و خنجر به دست
❈۳❈
گرفته سپرها ز چرم نهنگ
برافکنده برگستوان پلنگ
بپوشیده جوشن سران سپاه
ز ماهی پشیزه سپید و سیاه
❈۴❈
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهرهء ماهیان خود وترگ
دو لشکر برآمیخت از چپ و راست
ده و گیر پرخاش جویان بخاست
❈۵❈
ز هر سو همی کوس زرین زدند
دو سرنای رویین و سرغین زدند
پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ
پر از اشک الماس شد چشم میغ
❈۶❈
هوا پرده ای گشت چون قیر تار
ز خشت اندرو پود و از تیر تار
ز نعره طپان گشت بر چرخ هور
به دیگر جهان جنبش افتاد و شور
❈۷❈
خم چرخ ها پاک بر هم شکست
دل کوه و هامون به هم در نشست
ز بس خون روان گشته هر سو به تگ
زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ
❈۸❈
ز بر مغز کوبنده کوپال بود
به زیر از یلان بر سر او بال بود
شده گرد چون زنگی بی دریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ
❈۹❈
از آن کین به دریا درون ماهیان
همی کشته خوردند تا ماهیان
سه روز این چنین بود خون ریختن
بماندند گردان از آویختن
❈۱۰❈
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب
نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب
کف از زخم سوده، میان از کمر
دل از جان ستوه آمده، تن ز سر
❈۱۱❈
شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درع ها گشته زنگار خورد
ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب
نماند آن زمان پهلوان را شکیب
❈۱۲❈
میان دو صف با کمان و کمند
برون تاخت بر زنده پیلی بلند
به زیر اندرش گفتی آن پیل مست
سپه کش دزی بود پولاد پست
❈۱۳❈
دزی بر سر چار پویان ستون
ز درگاه دز اژدهایی نگون
بسان کهی جانور تیزپوی
چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی
❈۱۴❈
دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ
گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ
ز کفکش همی جوش بر ماه شد
زمین هر کجا گام زد چاه شد
❈۱۵❈
سپهدار با اژدهافش درفش
براو کرده از گرد گیتی بنفش
به افریقی اندر زمان ترجمان
فرستاد و گفت ای بد بدگمان
❈۱۶❈
اگر هست چرخ روان یاورت
فرشته همه آسمان از برت
زمین گنج داری و دریا پناه
زمانه رهی و ستاره سپاه
❈۱۷❈
درختان شوندت دلیران جنگ
همه برگشان تیغ گردد به چنگ
شود کوه خفتان و خورشید ترگ
کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ
❈۱۸❈
بکوبم به گرز گران سرت پست
کنم رخش از خون برو تیغ و دست
نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک
بَر زخم گرزم به یک مشت خاک
❈۱۹❈
به یزدان گناهیت بودست سخت
کت امروز پیش من افکند بخت
به زنهار پیش آی و فرمان پرست
که تا پیش شاهت برم بسته دست
❈۲۰❈
و گرنه بیا هر دو از نام وننگ
بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ
ببینیم تا بر که سختی بود
که را زآسمان چیر بختی بود
❈۲۱❈
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر از آویختن
دژم گفتش افریقی جنگجوی
که رو خیره سر پهلوان را بگوی
❈۲۲❈
تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش
همان زان گران آیدت مشت خویش
جوان کش بود زَهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن
❈۲۳❈
به ماری بسباس دیوی نژند
چه جویی بزرگی و نام بلند
که تنها چو خنجر به چنگ آیدم
ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم
❈۲۴❈
به کین بر زمان پیشدستی کنم
به یک دست با پیل کستی کنم
اگر تنت دریاست ور کوه برز
بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز
❈۲۵❈
تو پنجه تن از لشکرت بر گزین
من از لشکر خویشتن همچنین
ببینیم تا در صفت کارزار
کرا زین دو لشکر بود کار زار
❈۲۶❈
چو ایشان ز هم می برآرند گرد
من و تو شویم آن گهی همنبرد
بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر
گزیدند پنجاه گرد دلیر
❈۲۷❈
به ده جای کوشش برانگیختند
بهم پنج پنج اندر آویختند
هم آورد سوی هم آورد شد
در و دشت بر چرخ ناوردشد
❈۲۸❈
گه این جست کین و گه این گفت نام
گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام
هوا پر تف خشت و شمشیر شد
دل ریگ تشنه ز خون سیر شد
❈۲۹❈
به کم یک زمان اندر آوردگاه
بد افکنده هر سو یکی کینه خواه
به سربر شده خاک وخون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ
❈۳۰❈
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز
ز خیل فریقی نبد مانده کس
یکی بود از ایرانیان کشته بس
❈۳۱❈
خروش درای و غو نای و کوس
برآمد ز ایرانیان برفسوس
شه قیروان رخ پر از رنگ شد
از افسوس گرشاسب دلتنگ شد
❈۳۲❈
خروشید کاکنون مرا و تراست
به نزدیک او تاخت از قلب راست
یکی خشت شاهین زو مارپیچ
به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ
❈۳۳❈
بزد بر سر پیل و برگاشتش
بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش
زدش دیگری بر قفا ناگهان
که رستش چو دندان برون از دهان
❈۳۴❈
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جَست و بفراخت دست
چنان کوفت بر سرش گرز از کمین
که زیرش بلرزید نیمی زمین
❈۳۵❈
برآمیخت مغزش به خون و به خاک
سپه روی برگاشت از جنگ پاک
گریزان چنان شد در آن گرد گرد
کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد
❈۳۶❈
چو شب را دونده نوند سیاه
همه تن شد ابلق ز تابنده ماه
همه دشت بد رود خون تاخته
سلیح و درفش و سرانداخته
❈۳۷❈
کسی رست کاو شد به شهر اندرون
دگر کشته شد آنکه ماند از برون
سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه
بد افکنده از خیل خاور گروه
❈۳۸❈
همه برگرفتند ایران سپاه
کس اندر شمارش ندانست راه
چنینست و زینگونه تا بد بسست
زیان کسی سود دیگر کسست
❈۳۹❈
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز
زمین تا به جایی نیفتد مغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک
❈۴۰❈
سپهدار از آن پس بر شهر تنگ
همی بود سه روز و نامد به جنگ
چهارم چوزد گنبد لاژورد
به کهساربر چتر دیبای زرد
❈۴۱❈
به زاری بزرگان آن بوم و شهر
برفتند نزد سپهبد دو بهر
کفن در بر و برهنه پای و سر
یکی کودک خرد هر یک به بر
❈۴۲❈
و گر گونه گون هدیه آراستند
وز او پوزش بی کران خواستند
که افریقی ار گم شد از رأی و راه
ز بدبختی آورد بر خود سپاه
❈۴۳❈
ستم کرده بر ما و بر جان خویش
کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش
اگر زاد مردی کند پهلون
ببخشد به ما بی گناهان روان
❈۴۴❈
ور افکند خواهد سر ما ز تن
شدیم اینک از پیشش اندر کفن
وز این کودکان گر دلش کینه جوی
ببریم سرشان همه پیش اوی
❈۴۵❈
سپهبد به جان ایمنی دادشان
سوی خانه دلخوش فرستادشان
پس آن گرد سالار را خواند پیش
که پذرفته بودش به زنهار خویش
❈۴۶❈
ورا کرد بر قیروان شهریار
به شادی شدندش همه شهریار
نثار و گهر ریختش هر کسی
ز هر گونه بردند هدیه بسی
❈۴۷❈
از آن پس که سالار بد شاه گشت
بلند افسرش همبر ماه گشت
جهان را چنین پای بازی بسست
ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست
❈۴۸❈
یکی را ز ماهی رساند به ماه
یکی را زماه اندر آرد به چاه
یکی چیز گرد آرد از هر دری
کشد رنج و ، آسان خورد دیگری
❈۴۹❈
نه زو شاید ایمن بدن روز ناز
نه نومید گشتن به روز نیاز
بسا کس که صد ساله را کار پیش
همی کرد و روزی نبد زنده بیش
❈۵۰❈
بسا سالیان بسته دربند و چاه
که شد روز دیگر خداوند جاه
جهان جاودان با کسی رام نیست
به یک خو برش هرگز آرام نیست
❈۵۱❈
دهندست، لیکن به هر روی وسان
به کس چیز ندهد جز آن کسان
به شادی بداردت بر بیش و کم
از آن پس دلت را سپارد به غم
❈۵۲❈
یکی میهمان خوان پر خواستست
تو مهمان، زمین خوان آراستست
بخور زود ازو میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر
❈۵۳❈
چه باید که رنج فزونی بریم
به دشمن بمانیم و خود بگذریم
پس آن خیره سالار بی مغز و هوش
که گرشاسب بینیش ببرید و گوش
❈۵۴❈
ببرد از مهان مرد صد را ز راه
چنان ساخت کز بامداد پگاه
چو آید نشیند بر شاه دیر
گروهش نهان درع و خنجر به زیر
❈۵۵❈
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرند شهر و برآرند دست
کسی بر شه آن راز بگشاد زود
شه از ویژگان هر که شایسته بود
❈۵۶❈
سگالید با ریدگان سرای
همه تیغ و جوشن به زیر قبای
درفش شب تیره چون شد نگون
دمید آتش از گنبد آبگون
❈۵۷❈
نشست از برگاه بر شاه نو
مهان ره گشادند بر راه رو
چو پیش آمد آن بدنهان باگروه
برافراخت سر شاه دانش پژوه
❈۵۸❈
بدو گفت کای غمر تنبل سگال
همی خویشتن بر من آری همال
کجا آید از غرم کار هژبر
کجا آورد گرد باران چو ابر
❈۵۹❈
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگپشت
نخستینت کو گنج و فّر و مهی
که جویی همی همت تخت و تاج شهی
❈۶۰❈
نه بر جای هر کار ناسازوار
بود چون پلی ز آنسوی جویبار
تن غنده را پای باید نخست
پس آن گاه خلخالش باید جست
❈۶۱❈
چنان دادن که بخت بدت خوار کرد
جهان خوردت و باز نشخوار کرد
نبد در خور پهلوان این هنر
که گوشت برید و نبرید سر
❈۶۲❈
پس از خشم فرمود و گفتا دهید
همه دست و خنجر به خون برنهید
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک
❈۶۳❈
فکندند تنشان به ره یکسره
سرانشان زدند از بر کنگره
که تا هر که بیند بداند درست
که با شه نباید ز دل کینه جست
❈۶۴❈
رهی را شدن در دم مار وشیر
از آن به که بر شاه باشد دلیر
زمانه چنینست ناپایدار
گه این راست دشمن، گه آنراست یار
❈۶۵❈
دو دستست مر چرخ را کارگر
بدین تیغ دارد، به دیگر گهر
یکی را به گوهر توانگر کند
یکی را تن از تیغ بی سر کند
❈۶۶❈
چو زآن کین شد آگه سپهدار گو
ببد شاد و آمد بر شاه نو
پسندید و گفت از تو چونین سزید
که زشتیست بند بدان را کلید
❈۶۷❈
سپهریست شاهی ورا مهر گاه
بروجش دژ و اخترانش سپاه
عروسیست خوبیش باژ و درم
سر تیغ پیرایه، کابین قلم
❈۶۸❈
به سهم وسکه داشت باید شهی
که چون این دو نبود نپاید مهی
به کار شهی هر که سستی کند
بر او هرکسی چیره دستی کند
❈۶۹❈
نکوکاری ار چه براز خوش خوییست
بسی جای زشتی به از نیکوییست
از آن پس یکی ماه دل شادمان
بدش با مهان سپه میهمان
❈۷۰❈
نهان گنج افریقی از زیر خاک
همه هر چه گفتند برداشت پاک
همان جا بر قیروان با سپاه
همی بود دل شادمان هفت ماه
❈۷۱❈
بزرگان و شاهان خاور زمین
ز بربر دگر سروران همچنین
جدا گونه گون هدیه ها ساختند
یکی گنج هر یک بپرداختند
❈۷۲❈
شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو
ز دینار گنجی چهل چرم گاو
ز خرگاه و از فرش و پرده سرای
که داند شمرد آنچش آمد به جای
❈۷۳❈
طرایف بد از پیل سیصد فزون
هم از بار دیبا هزاران هیون
دگر چاره صد بختی و بیسراک
به صندوق ها بار بد سیم پاک
❈۷۴❈
دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند
که هر شاخ از آن بد درختی بلند
دو صد درج دّر و عقیق و بلور
هزار و چهل و تنگ خز و سمور
❈۷۵❈
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار
دگر گونه گون بردهء بی شمار
هزار استر زینی تیز گام
سراسر به زرّین و سیمین ستام
❈۷۶❈
هزار از عتابی خز رنگ رنگ
شتروار صد پوست های پلنگ
ز موی سمندر صد و شست ازار
که نکند بر او آتش تیزکار
❈۷۷❈
زرافه چهل گردن افراشته
همه تن چو دیبای بنگاشته
همه برد از آن جایگه با سپاه
به سوی قراطیه برداشت راه
کامنت ها