اسیری لاهیجی:زاهدی در وقت سلطان بایزید بود در بسطام در تقوی وحید
❈۱❈
زاهدی در وقت سلطان بایزید
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
❈۲❈
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
❈۳❈
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
❈۴❈
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
❈۵❈
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
❈۶❈
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
❈۷❈
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
❈۸❈
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
❈۹❈
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
❈۱۰❈
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
❈۱۱❈
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
❈۱۲❈
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
❈۱۳❈
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
❈۱۴❈
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
❈۱۵❈
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
❈۱۶❈
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
❈۱۷❈
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
❈۱۸❈
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
❈۱۹❈
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
❈۲۰❈
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
❈۲۱❈
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
❈۲۲❈
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
❈۲۳❈
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
❈۲۴❈
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
❈۲۵❈
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
❈۲۶❈
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
❈۲۷❈
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
❈۲۸❈
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
❈۲۹❈
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
کامنت ها