اسیری لاهیجی:عارفی می رفت یک روزی به راه بود صحرا و نبود آنجا پناه
❈۱❈
عارفی می رفت یک روزی به راه
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
❈۲❈
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
❈۳❈
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
❈۴❈
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
❈۵❈
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
❈۶❈
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
❈۷❈
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
❈۸❈
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
❈۹❈
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دم به دم زان حال حیرانتر شدی
❈۱۰❈
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
❈۱۱❈
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
❈۱۲❈
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
❈۱۳❈
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
❈۱۴❈
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
❈۱۵❈
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
❈۱۶❈
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
❈۱۷❈
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
❈۱۸❈
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
❈۱۹❈
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
❈۲۰❈
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
❈۲۱❈
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
❈۲۲❈
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
❈۲۳❈
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
❈۲۴❈
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
❈۲۵❈
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
❈۲۶❈
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
❈۲۷❈
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
❈۲۸❈
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
❈۲۹❈
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
❈۳۰❈
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
❈۳۱❈
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
❈۳۲❈
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
❈۳۳❈
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
❈۳۴❈
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
کامنت ها