اسیری لاهیجی:سرور اقطاب عالم بایزید آنکه خود را آنچنان که هست دید
❈۱❈
سرور اقطاب عالم بایزید
آنکه خود را آنچنان که هست دید
راستی را او درین ره حجت است
قول او چون فعل او بی صنعت است
❈۲❈
همچو بحرم گفت من اندر مثل
نی چو عمان بلکه دریای ازل
کو ندارد ساحل و قعر و میان
نیست او را اول و آخر نشان
❈۳❈
زو یکی پرسید شیخا عرش چیست؟
شیخ گفت او را منم بر ظن مایست
گفت کرسی چیست؟ گفتا که منم
لوح گفتا، گفت دانا که منم
❈۴❈
باز پرسید او که چه بود خود قلم
شیخ گفتش گر بدانی هم منم
باز پرسیدش که حق را بندگان
گفته اند و هست حال اندر زمان
❈۵❈
که چو ابراهیم و موسی اند بدل
چون محمد همچو عیسی اند بدل
شیخ گفتا آن همه آخر منم
هم به م عنی آفتاب روشنم
❈۶❈
گفت می گویند حق را در جهان
بندگان بودند و هستند این زمان
قل ب شان جبریل و میکائیل وار
باز عزرائیل و اسرافیل وار
❈۷❈
گفت صدق آور که آن جمله منم
تا نپنداری من این جان و تنم
مرد سائل گشت خاموش آن زمان
چون شنید آ ن نکته های همچو جان
❈۸❈
زین تعجب دم نزد خاموش شد
گوییا زان جرعه او می نوش شد
بایزیدش گفت هر کو در خدا
محو گردد از خدا نبود جدا
❈۹❈
در حقیقت هر چه هست ای مرد دین
خود همه حق است و باطل نیست این
او چو فانی گشت اندر نور رب
حق همه خود را ببیند ای عجب
❈۱۰❈
او چو خالی کرد خود را از خودی
دید خود را عین نور ایزدی
هر دو ع ا لم گشته است اجزای او
برتر از کون و مکان مأوای او
❈۱۱❈
مندمج در حرف او جمله حروف
مندرج در تحت صنف او صنوف
صد هزاران بحر در قطره نهان
ذره ای گشته جهان اندر جهان
❈۱۲❈
آن امانت کآسمانش در نیافت
وز قبول او زمین هم روی تافت
در دل یک ذره مأوا می کند
در درون جبه ای جا می کند
❈۱۳❈
لامکان اندر مکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان
کی بگنجد بحر اندر قطره ای
مهر پنهان چون شود در ذره ای
❈۱۴❈
این ابد عین ازل آمد یقین
باطن اینجا عین ظاهر شد مبین
عین آبی آب می جویی عجب
نقد خود را نسیه می گویی عجب
❈۱۵❈
پیش چشمت هست دریای روان
دیده را بستی از آنی در گمان
منکه آبم تشنۀ آبم چرا
وز عطش اندر تب و تابم چرا
❈۱۶❈
شد به نقش موج ما دریا عیان
موج سازد بحر را فاش و نهان
خویش را از راه خو د بردار زود
کی کنی تا با خودی از خویش سود
❈۱۷❈
گنج عالم داری و کد می کنی
خودکه کرده آنکه با خود می کنی
پادشاهی از چه می کردی گدا
گنجها داری چرایی بینوا
❈۱۸❈
جمله عالم هست حاجتمند تو
تو گدایانه چه گردی گرد کو
از تویی دریای تو خس پوش شد
خس نماند بحر اگر در جوش شد
❈۱۹❈
مانع راه تو هم هستی توست
نیست شو تا ره به خود یابی درست
گشت خورشیدت نهان در زیر میغ
قیمت خود را ندانستی دریغ
❈۲۰❈
دشمن خود دوست می داری چرا
دوستان را دشمن انگاری چرا
می کنی شهباز خود را بال و پر
جغد و بوتیمار را گویی بپر
❈۲۱❈
می بری سیمرغ را آ ن سوی قاف
عکه را گویی درآ اندر مصاف
طوطیان را می کنی بی آب و خور
پیش زاغان می نهی قند و شکر
❈۲۲❈
پای بند دام می سازی هما
لک لکان را می پرانی در هوا
بلبل و قمری کنی بسته زبان
کرکسان آری که موسیقی بخوان
❈۲۳❈
می کنی طاووس را اندر قفس
گفته بط را ران درین دریا فرس
باز سازی مرغک اوباش را
کرده ای عنقا تو این خفاش را
❈۲۴❈
نفس دون را زیردستی تا بکی
شو مسلمان بت پرستی تا بکی
این چه نادانیست یکدم با خود آی
سود می خواهی در ین سودا درآی
❈۲۵❈
اسب تازی را بخر، خر را مخر
تا توانی ز ین بیابان شو بدر
گر وصال دوست می داری ه و س
نفس را با روح گردان همنفس
❈۲۶❈
تا نگردد نفس تابع روح را
کی دوا یابی دل مجروح را
مرغ جان از حبس تن یابد رها
گر به تیغ لا کشی این اژدها
❈۲۷❈
چون نکشتی اژدهای نفس را
هان مشو ایمن ز مکر این دغا
کامنت ها