اسیری لاهیجی:پیر بغدادی جنید آن رهنما چونکه شد اندر طریقت پیشوا
❈۱❈
پیر بغدادی جنید آن رهنما
چونکه شد اندر طریقت پیشوا
هر کسی کردند آغ ا ز حسد
گفتن او را پیشوایی کی رسد
❈۲❈
صد کمال ار هست پوشاند حسد
بحر قلزم را بجوشاند حسد
مانع جمله کمال آم د حسد
خلق عالم را وبال آمد حسد
❈۳❈
گفت پیغمبر حسد ایمان برد
همچو آن آتش که هیزم را خورد
از حسد بگذر درآ در راه دین
گر همی خواهی شوی آگاه دین
❈۴❈
با خلیفه عاقب ت آ ن حاسدان
عرض کردند حال آ ن شیخ زمان
کو ه می گوید ح کایات ع ج ب
می کنند از وی روایات عجب
❈۵❈
زین سخن در فتنه می افتند خلق
مبتلای بدع تی گردند خلق
گفت با ایشان خلیفه در جواب
منع او بی حجتی نبود صواب
❈۶❈
زانکه بی حج ت چو کردم منع او
در میان خلق افتد گفت و گو
فتنه دیگر ا ز آن پیدا شود
کار او زین بیشتر بالا شود
❈۷❈
می بباید آزمایش کرد زود
تا به حجت منع او بتوان نمود
آن خلیفه داشت یک زیبا کنیز
بود در پیش خلیفه بس عزیز
❈۸❈
در جمال ودر ملاحت دلپذیر
در همه عالم به خوبی بی نظیر
بد خلیف ه عاشق روی نکوش
دایماً آشفت ۀ آن رنگ و بوش
❈۹❈
گفت تا پوشد لباس فاخرش
زود آرایند هر گون زیورش
گرد رویش بسته درهای ثمین
دست و پایش پر ز خلخال گزین
❈۱۰❈
یک کنیز دیگرش همراه کرد
تا از آن دریا برانگیزند گرد
در ف ل ان جا گفت رو ای خوبرو
روبرو شو با ج نید آخر بگو
❈۱۱❈
کامدم پیش تو ای شیخ انام
از سر صدق و ز اخلاص تمام
زانکه دل بگرفتم از کار جهان
نیست ما را طاق ت بار گران
❈۱۲❈
هست ما را مال بیحد و شمار
وین دلم با کس نمی گیرد قرار
پیش تو از بهر این کار آمدم
تا بگویم پیشت احوال ندم
❈۱۳❈
تا بیندشی صلاح کار ما
زانکه هستی تو امام و رهنما
گر بخواهی تو م را ای پیشوا
مال خود سازم همه پیشت فدا
❈۱۴❈
رو به طاعت آورم در صحبتت
چون کنیزان باشم اندر خدمتت
اندرین معنی نما سعی بلیغ
روی خود بنما چو خور در زیر میغ
❈۱۵❈
رو گشاده خویش بر وی عرضه کن
تا مگر بفریبد او را این سخن
آمد آن مهرو روان پیش جنید
تا مگر ساز د ز رعنا پیش صید
❈۱۶❈
آنچه تعلیمش نمود اندر نهفت
او دو صد چندان همه با شیخ گفت
یک نظر بر روی آ ن زیبا نگار
اوفتاد آن شیخ را بی اختیار
❈۱۷❈
سر به پیش افکند شیخ اوستاد
گشت خاموش و جواب زن نداد
لحظه ای شد سر برآورد آن زمان
کرد آهی دردناک از سوز جان
❈۱۸❈
آه را چون در رخ آن زن دمید
در خسوف افتاد و جان از وی پرید
بر نیامد زو نفس در حال مرد
بر سر یک امتحان جان را سپرد
❈۱۹❈
امتحان او لیا هر کو کند
خویش را بر تیغ فولادی زند
این جماعت را که بی ما و منند
امتحان کم کن که بی جانت کنند
❈۲۰❈
خادمه شد با دل اندوهگین
با خلیفه گفت حا ل ش را چنین
شد خلیفه بیقرار از درد و غم
آتشی افتاد در وی از ندم
❈۲۱❈
گفت هر نادان که با اهل دلان
آن کند که می نباید کرد آن
این ببیند که نباید دیدنش
زین گلستان این بود گل چیدنش
❈۲۲❈
پس خلیفه گفت مرد اینچنین
پیش خود نتوان طلب کردن یقین
در زمان برخاست شد پیش جنید
گفت کای لطف خدا را گشته صید
❈۲۳❈
چون دلت می داد کآخر آن چنان
زار سوزی ماه رویی همچو جان
گفت شیخش کای امیر المؤمنین
رحم تو بر مؤمنان آمد چنین
❈۲۴❈
خواستی چل ساله طاع ا ت مرا
این سلوک و این ریاضات مرا
این همه بیخوابی و جان کندنم
در طلب پیوسته خونها خوردنم
❈۲۵❈
تا دهی بر باد جوجو خرمنم
من کیم تا در میان گویم منم
فعل حق دان هر چه کردند اولیا
زانکه در حق گشته اند ایشان فنا
❈۲۶❈
در میا با اولیا اندر نبرد
چون چنین کردی چنین خواهند کرد
صدق پیش آور که تا بینی عیان
آنچه دادند اولیا از وی نشان
❈۲۷❈
امتحان شیخ دین گر می کنی
دست حیرت بسکه بر سر می زند
در حقیقت امتحان اهل حق
امتحان حق بود بی هیچ دق
❈۲۸❈
گر نداری صدق و اخلاص و یقین
در ره مردان مر و جایی نشین
گر به پیشت فعل ایشان بد نمود
آن ز جهل تست ای مرد عنود
کامنت ها