اسیری لاهیجی:عشق چه بود قطره دریا ساختن از دو عالم با خدا پرداختن
❈۱❈
عشق چه بود قطره دریا ساختن
از دو عالم با خدا پرداختن
عشق آن باشد که باطل حق شود
قید را بگذار د و مطلق شود
❈۲❈
عشق از هستی خود وارستن است
در مقام سرمدی پیوستن است
عشق افراط محبت گفته اند
در این معنی چه نیکو سفته اند
❈۳❈
عشق شد ایجاد عالم را سبب
گوش کن احببت ان اعرف ز رب
عشق آمد واسطه کون و مکان
گر نبودی عشق کی بودی جهان
❈۴❈
عشق آمد عروة الوثقای دین
عشق باشد رهبر راه یقین
عشق عاشق را بود حبل المتین
عاشقی بالاترست از کفر و دین
❈۵❈
عشق دریایی است بی قعر و کران
عشق بیرونست از شرح و بیان
در دل عاشق چو عشق آتش فروخت
هر چه جز معشوق بود آنجا بسوخت
❈۶❈
گر مقام عشق مأوای تو شد
بر فراز نه فلک جای تو شد
عشق مرآت جمال روی اوست
عشق آرد مر ترا تا کوی دوست
❈۷❈
دین عاشق ، عشق و تجرید و فناست
مذهبش تفرید و ترک ما سواست
عشق را هر دم دگرگون جلوه است
گاه زاهد سازدت گه رند ومست
❈۸❈
گاه مؤمن گه مغ و ترسا کند
گاه شیخ شهر و گه رسوا کند
عشق دارد صد هزاران شعبده
گاه بتخانه کند گه معبده
❈۹❈
گه اسیر خط و خالت می کند
گاه مست وجد و حالت می کند
گاه زاهد گاه فاسق سازدت
گه مخالف گه موافق سازدت
❈۱۰❈
عشق می آرد ملک را بر زمین
می برد خاکی به چرخ هفتمین
عشق مشرک را موحد می کند
گه محقق را مقلد می کند
❈۱۱❈
عشق اسیری را کند آزاد و فرد
عشق آزادان در آرد در کمند
عشق دارد هر زمانی جلوه ای
عشق با هر کس نماید عشوه ای
❈۱۲❈
عشق آدم را اسیر دانه کرد
دام او شد دانه تا افسانه کرد
نوح را ز آن عشق طوفانی کند
تا که بر دعویش برهانی کند
❈۱۳❈
عشق ابراهیم در نار آورد
از مه و خورشید بیزار آورد
عشق اسمعیل را قربان کند
دیدۀ یعقوب را گریان کند
❈۱۴❈
عشق یوسف را از آن سازد غلام
تا که آرد مر زلیخا را به دام
عشق یوسف را بدارند قبا
پس به زندان آورد با صد جفا
❈۱۵❈
عشق در داود چون آمد پدید
موم شد در دست او سنگ و حدید
عشق چون بیند سلیمان با وفا
آورد بلقیس از تخت سبا
❈۱۶❈
عشق با ایوب چون دارد حضور
در میان صد بلا باشد صبور
عشق یونس را چو از جان سیر کرد
در میان ماهیی جاگیر کرد
❈۱۷❈
عشق استغنا چو با یحیی نمود
دایماً با خوف و حزن و گریه بود
عشق موسی را به کوه طور برد
بهر دید دوست سوی نور برد
❈۱۸❈
عشق عیسی را به گردن می برد
نیست کس واقف که تا چون می برد
عشق احمد را برد تا وصل دوست
لی مع اللّه در بیان حال اوست
❈۱۹❈
عشق احمد را بود معراج دین
تا مقام او شود حق الیقین
عشق دارد جلوه ای با هر دلی
گر جنید و بایزید و بوعلی
❈۲۰❈
عشق در هر مظهری نوعی نمود
عشق را هر دم ظهور تازه بود
عشق باید تا خرد انور شود
کیمیا باید که تا مس زر شود
❈۲۱❈
کیمیا ساز است عشق عقل سوز
عشق ، ظلمانی کند روشن چو روز
مو کشانت عشق پیش شه برد
عقل کی در بزم وصلش ره برد
❈۲۲❈
عقل کی بیند جمال عشق را
یا چه داند او کمال عشق را
عقل در راه سلامت می رود
عشق خود راه ملامت می رود
❈۲۳❈
عقل در اسباب می دارد نظر
عشق می گوید مسبب را نگر
عقل گوید دنیی و عقبی بجو
عشق می گوید بجز مولی مگو
❈۲۴❈
عقل گوید علم آموز و هنر
عشق می گوید ز هستی درگذر
عقل می جوید همیشه جاه و مال
عشق گوید جمله را کن پایمال
❈۲۵❈
عقل گوید روز ۀ صحو و بقا
عشق گوید کو ره محو و فنا
عقل گوید عشق ویرانی کند
عشق گوید عقل نادانی کند
❈۲۶❈
عقل می گوید برو کنجی نشین
عشق گوید نی برو رنجی گزین
عشق می گوید که ترک خویش کن
عقل می گوید که خود را پیش کن
❈۲۷❈
عشق می گُ وید ز خود فانی بباش
عقل گوید در بقاء مأوا تراش
عشق گوی د هان نباشی خود نما
عقل گوید هر یکی را صد نما
❈۲۸❈
عشق گوید نی ستی با ید گز ید
عقل می گوید که هستی کن پدید
عشق گوید درد و سوز و غم طلب
عقل گوید شادی و مرهم طلب
❈۲۹❈
عشق گوید آتشی در جاه زن
عقل گوید آبرو می جو به فن
عشق گوید پاکباز و فرد باش
عقل گوید کسب کن عقل معاش
❈۳۰❈
عشق گوید از دو عالم پاک شو
عقل گوید از پی این هر دو رو
عشق می گوید که وصل یار جو
عقل گوید بر محال این ره مپو
❈۳۱❈
عشق می گوید قلندر می شوم
عقل گوید شیخ با فر می شوم
عشق می گوید طلب راه خمول
عقل گوید نی تو شهرت کن قبول
❈۳۲❈
عشق گوید نامرادی پیشه کن
عقل گوید عاقبت اندیشه کن
عشق گوید نوش کن جام فنا
عقل گوید کی بودمستی ر و ا
❈۳۳❈
عشق گوید نی ست گردان هر چه هست
عقل گوید رو معاش آور به دست
عشق آتش می زند در کاینات
عقل گوید بر خذر زین ترهات
❈۳۴❈
عشق گوید دیر و ناقوست کجاست
عقل گوید ننگ و ناموست کجاست
عشق گوید خانه ویران می کنم
عقل گوید شهر عمران می ک نم
❈۳۵❈
عشق گوید در بلا منز ل کنم
عقل گوید خویش بر عشرت زنم
عشق گوید می روم سویی سفر
عقل گوید شو مقیم اندر حضر
❈۳۶❈
عشق گوید جز عیان چیزی مجو
عقل گوید در بیان برهان بگو
عشق گوید عقل سرگردان کجاست
عقل گوید عشق بی سامان کجاست
❈۳۷❈
عشق می گوید که رو دیوانه شو
عقل گوید عاقل و فرزانه شو
عشق گوید عقل را مجنون کنم
عقل گوید عشق را مفتون کنم
❈۳۸❈
عشق گوید عاشق قلاش باش
عقل گوید زاهد قلماش باش
عشق گوید من ز تلوین بگذرم
عقل گوید رو به تمکین آورم
❈۳۹❈
عشق گوید پیشه کن بیچارگی
عقل گوید چاره جو یک بارگی
عشق گوید دور کن طول امل
عقل سازد حیله های هر محل
❈۴۰❈
عشق گوید فکر دنیا هیچ نیست
عقل گوید طالب دنیا بسی است
عشق می گوید که خ اموشی به است
عقل گوید قل هم از امر شه است
❈۴۱❈
عشق می گوید که هان درویش باش
عقل گوید عاقبت اندیش باش
عشق سوی کفر آرد مو کشان
عقل از اسلام می جوید نشان
❈۴۲❈
عشق را شد دین و ملت نیستی
مرد عشقی گر ز خود فانیستی
در میان عشق و عقل این گفت و گوست
عشق قلاش و خرد اسباب جوست
❈۴۳❈
چونکه آمد عشق، عقل آو ا ره شد
وز جفای او خرد بیچاره شد
یار خواهی در طریق عشق رو
وز خرد یکبارگی بیگانه شو
❈۴۴❈
دامن عشاق حق آور بدست
پیششان چون خاک ره می باش پست
در پناه عاشقان جایی بجوی
گرد هر در بیش ازین هرزه مپوی
❈۴۵❈
گفتۀ ایشان چو در در گوش کن
بشنو از عشاق بی سامان سخن
ترک کن این عقل پر افسانه را
عشق ورزی پیشه کن اینجا بیا
❈۴۶❈
نوش کن یک جرعه ای از جام عشق
همچو ما آزاده شو در دام عشق
قبلۀ عشاق چه بود دیر عشق
همچو ما آزاد شو از غیر عشق
❈۴۷❈
رهزن راهست عقل حیله جو
جز ز شحن ۀ عشق ناید دفع او
رهنمای عاشقان عشقست و بس
عاشقان را عشق شد فریاد رس
❈۴۸❈
هر که راه عشق جانان می رود
زود مست بادۀ وصلش شود
یک قدم هر ک و به عشق او نهاد
دولت عالم مر او را دست داد
❈۴۹❈
حق جهان را از محبت آفرید
وز محبت هر دو عالم شد پدید
از خدا احببت ان اعرف شنو
در محبت ساز جان و دل گرو
❈۵۰❈
شد محبت را ظهور از اعتدال
بی محبت کی شود پیدا کمال
از محبت چون جهان را شد نظام
کارها بی عشق کی گردد تمام
❈۵۱❈
هر دلی را کز محبت شور نیست
ز آفتاب عشق او را نور نیست
هر که با عشق و محبت آشناست
محرم درگاه خاص کبریاست
❈۵۲❈
در طریق عاشقان برتر مقام
از محبت نیست بشنو و السلام
گر محبت بی ن قاب آید برون
می کند افسون عالم را فسون
❈۵۳❈
گر ز نور عشق تابد یک شرر
از تف او خلق را سوزد جگر
جان که از نور محبت باصفاست
او به بزم وصل جانان آشناست
❈۵۴❈
هر که شد جوی ا ی وصل از خاص و عام
بی محبت نیست کار او تمام
از محبت گشت ظاهر هر چه هست
وز محبت می نماید نیست هست
❈۵۵❈
گر علم بیرون نزد سلطان عشق
ملک جانها از چه شد ویران عشق
شد محبت روح و عالم همچو تن
گر نباشد جان چه کار آید بدن
❈۵۶❈
چونکه دارد عشق هر جایی ظهور
میل دل هر سو اگر باشد چه دور
جان بهر سویی که مایل می شود
او به بوی دوست آن سو می رود
❈۵۷❈
هیچ طالب را جز او مطلوب نیست
در دو عالم غیر او محبوب نیست
غرق دریای محبت گر شوی
از کمال عشق رمزی بشنوی
❈۵۸❈
هر چه دارد در جهان بود و نمود
ا ز طفیل عشق آمد در وجود
شد علامات محبت در جهان
ترک کبر و هستی و سود و زیان
❈۵۹❈
صورت معشوق و عاشق را یقین
آینه حسن و جمال عشق بین
عشق آمد رابطه اندر جهان
آینه معشوق و عاشق عشق دان
❈۶۰❈
حسن او بی عشق ما نبود تمام
کی نماید بی گدا جود کرام
ناز معشوقی همی گردد عیان
از نیاز عاشقان جانفشان
❈۶۱❈
گر نیاز عاشق دیوانه نیست
ناز معشوقی نمی داند که چیست
سنگ خارا از محبت نرم شد
همچو یخ افسرد و از وی گرم شد
❈۶۲❈
این محبت شاه را سازد گدا
می ک ند او هر گدا را پادشا
هر کسی کو از محبت نور یافت
از غم و شادی بکلی روی تافت
❈۶۳❈
اندرین ره سالها هر کو شتافت
بی محبت وصل جانان را نیافت
از محبت ذره خورشید آمده است
وز محبت قطره ای دریا شده است
❈۶۴❈
از محبت مرده زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
کامنت ها