اسیری لاهیجی:پادشاهی بود بس صاحب جمال در ملاحت کس ندید او را مثال
❈۱❈
پادشاهی بود بس صاحب جمال
در ملاحت کس ندید او را مثال
گلخنی شد عاشق آن پادشا
ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
❈۲❈
چون به دام عشق او پابست شد
از می دیوانگی سر مست شد
گشت شهره شهر در عشق و جنون
عشق او بودی بهر ساعت فزون
❈۳❈
با وزیر شاه گفتند آن گدا
می کند دعوی عشق پادشا
در میان خلق فاش است این سخن
زین حکایت گشت شهری پر فتن
❈۴❈
گفت با سلطان وزیر احوال را
کان گدا گشته است عاشق بر شما
شه ز غیرت همچو دریا شد به جوش
بیخبر شد زین خبر از عقل و هوش
❈۵❈
گفت با سرهنگ شاه پر جفا
کز سیاست کن سرش از تن جدا
شاه را گفت آن وزیر کاردان
چونکه در عدلی تو معروف جهان
❈۶❈
کی روا باشد بهامر عادلی
بیگنه ر یزند خون بیدلی
چون به کار عشق کس را اختیا ر
نیست شاها این سیاست را گذار
❈۷❈
هر کجا کاین عشق خیمه می زند
عقل را از بیخ و بن بر می کند
چون سپاه عشق گیرد تاختن
می کند آفاق پر شور و فتن
❈۸❈
اتفاقاً رهگذار پادشا
بود سوی گلخن آن بینوا
بر سر ره بد نشسته گلخنی
تا مگر تابد ز رویش روشنی
❈۹❈
چون رسیدی شاه آنجا دایما
با کمال حسن کردی جلوه ها
بود محتاج نیاز آ ن گدا
ناز شاهی تا ن ماید خویش را
❈۱۰❈
شاه روزی شد سوا ر از بهر گشت
آمد و از پیش آن گلخن گذشت
جلوه معشوقگی با ساز بود
طالب آ ن عاشق دمساز بود
❈۱۱❈
از قضا آن عاشق پر انتظار
رفته بد آندم به جایی بهر کار
دمبدم می کرد شه هر سو نظر
بی زبان می جست زان عاشق خبر
❈۱۲❈
ناز شاهی بود جویای نیاز
ناز معشوق از نیاز آمد به ساز
نازمعشوقی محل خودندید
لاجرم تغییر شد در وی پدید
❈۱۳❈
چون تغیر دید از شه آن وزیر
خدمتی آورد بر جا دلپذیر
پس بگفت ای پادشاه ملک و دین
من به خدمت عرض کردم پیش از این
❈۱۴❈
که چرا باید سیاست کردنش
هیچ نفعی نیست در آزردنش
نیست از عشقش زیانی شاه را
ناگزیر است از نیاز آن گدا
❈۱۵❈
آنکه معشوق است از وجه دگر
عاشقش می خوان اگر یابی خبر
عاشق از رو ی دگر معشوق دان
هر دو را باهم چو جسم و روح خوان
❈۱۶❈
از جوانمردی دمی انصاف ده
تا گشاده گردد از پایت گره
آندم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم تو گشت فارغ آن گدا
❈۱۷❈
عشق ورزی می ک ن د با دیگری
غیر شه بگزید دیگر دلبری
شاه را از کار وی بد آمدی
بیخ غیرت در درون سر بر زدی
❈۱۸❈
تا نبودی هیچ سودایش از آن
راست گو انصاف آ ور در میان
آری آری غیرت و صد غیرتش
بیگمان سر بر زدی هر ساعتش
کامنت ها