اسیری لاهیجی:محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
❈۱❈
محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع
چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
محو چه بود خویشتن کردن فنا
صحو چه بود یا ف تن از حق بقا
❈۲❈
از من و مایی بکلی شو فنا
گر همی خواهی که یابی آن بقا
فرق چه بود عین غیر انگاشتن
جمع غیرش را عد م پنداشتن
❈۳❈
از همه وجهی جهان را غیر یار
هر که می بیند معطل می شمار
صاحب تعطیل اهل فرق دان
کو ندید از حق درین عالم نشان
❈۴❈
هر که گوید نیست کلی هیچ غیر
در یقین اوست مسجد عین دیر
صاحب جمع است و پیشش نیست فرق
جان او در بحر وحدت گشته غرق
❈۵❈
جمع جمع است اینکه خود گوید عیان
در مرایای همه فاش و نهان
عین خواند هر چه آید در نظر
باز غیرش خواند از وجه دگر
❈۶❈
صاحب این مرتبه کامل بود
زانکه این آن هر دو را شامل بود
صحو بعد المحو و فرق بعد جمع
جمع جمع است بشنو ار داری توسمع
❈۷❈
جمع جمع آمد مقام عارفان
نیست زین اعلی کمال کاملان
مشهد اهل کمال این مشهد است
قید هست و نیست چون بینی سدست
❈۸❈
چشم بینا هر که دارد در جهان
از پس هر ذره حق بیند عیان
هر که او در صورت هر خیر و شر
دوست بیند او بود صاحبنظر
❈۹❈
زانکه هر چه در جهان دارد ظهور
هست او را بهره از ظلمات و نور
هر چه دارد در جهان نقش وجود
دو جهت در وی توان پیدا نمود
❈۱۰❈
آن یکی صورت دگر معنی بود
هر چه گویی غیر از این دعوی بود
از ره صورت نماید غیر دوست
چون نظر کردی به معنی جمله اوست
❈۱۱❈
زان یکی ماعندکم ین ف د شنو
جز پی ما عنده باقی مرو
کوزه چون بشکست می گویی سفال
چون سفالش خاک شد بنگر تو حال
❈۱۲❈
خاک می گویی ، کنون آن کوزه کو
معنی و صورت در آنجا باز جو
آن هیولا کاین همه صورت بروست
هست هر جا آن صور نقش سبوست
❈۱۳❈
تا نبینی آینه رخسار دوست
هر دو عالم در حقیقت عکس اوست
گر نداری دیده از ما وام کن
از جهان بنگر به رویش بی سخن
❈۱۴❈
حسن لیلی رانیابد بیگمان
دیدۀ مجنون که تا بیند عیان
روی عذرا کی براندازد نقاب
تا نبیند دیدۀ وامق پر آب
❈۱۵❈
روی او هر یک به روی دیده است
هر کسی حسنت ز سویی دیده است
نیست معشوقی دگر جز روی او
جمله را دام دل آمد موی او
❈۱۶❈
عاشق و معشوق غیر یار نیست
در حقیقت غیر او دیار نیست
فهم و دانش کو که تا گویم سخن
پر کنم جام و سبو از باده من
❈۱۷❈
پرده بردارم ز اسرار یقین
فاش بنماید به عالم یوم دین
وانمایم هم در اینجا من عیان
آنچه موجود است در دار جهان
❈۱۸❈
دیده کو تا یار بیند او عیان
گوش کو تا بشنود راز نهان
چون ندیدم هیچ محرم در جهان
لاجرم خواهم نهان اسرار جان
❈۱۹❈
یار پنهانست در زیر نقاب
همچو دریا کو نهان شد در حجاب
پرد بردار و جمال یار بین
دیده وا کن چهرۀ اسرار بین
❈۲۰❈
نیست گردان چهرۀ موهوم را
پرده بگشا شاهد معلوم را
خار و گ ل بنگر که از یک شاخ رست
تا شود پیش تو این معنی درست
❈۲۱❈
گر به صورت گل نماید غیر خار
خار و گ ل عینند در اصل و تبار
گر بگویی خار و گل ضد همند
هم ز وجهی این سخن باشد پسند
❈۲۲❈
ور همی گویی که خار و گل یکیست
عارفان را کی درین معنی شکیست
مرد عارف هر چه می گوید رواست
جاهل ار گوید صواب آ ن هم خطاست
❈۲۳❈
چون نداری ذوق عرفان ای فقیه
قول رندان را شنو لاشک فیه
هر چه نبود مر تر ا منکر نگو
صدق آور تا ک ه ره یابی بدو
❈۲۴❈
برتر از فهم و خیال ما و تو
هست عاشق را هزاران گفت وگو
تو نداری ذوق ار ب اب صفا
گشته از آن منکر اهل خدا
❈۲۵❈
آیت لایتهدوا از حق شنو
قایل اول قدیمی هم مشو
سر عشق از فهم وعقلت برترست
ذوق عاشق از مقام دیگرست
❈۲۶❈
مهر رویش بر همه ذرات تافت
هر یکی در خورد خود زو بهره یافت
دیده از قهرش جماد افتادگی
کرده از مهرش نبات استادگی
❈۲۷❈
یافت حیوان بهر ه زو حسن و ثبات
گشت ز ایشان ظاهر انواع صفات
مظهر گلشن بجز انسان نبود
هر چه بود از وی از او پیدا نبود
❈۲۸❈
باز هر صنفی از او نوعی دگر
یافته فیضی به حکم دادگر
گر چه ا ین خور بر همه یکسان بتافت
لیک هر یک در خور خود نور یافت
❈۲۹❈
در درون خانه نور آ فتاب
هم به قدر روزنه افکند تاب
روزن از هر سو گشا این خانه را
تا شود این خانه پر نور و ضیا
❈۳۰❈
سقف و دیوارش اگر سازی خراب
پر شود خانه ز نور آفتاب
چون حجاب نور حق دیوار ماست
نیست کن خود را که این هستی خطاست
❈۳۱❈
گر تو ذ وق نیستی دریا فتی
درفتاده اسب خود بشتافتی
من نمی دانم که تو در چیستی
چون ننوشیدی تو جام نیستی
❈۳۲❈
گر تو برخیزی ز ما و من دمی
هر دو عالم پر ز خود بینی همی
از چه در ما و منی چسبیده ای
رمز موتوا گوییا نشنیده ای
❈۳۳❈
چون تو از هستی خود برخاستی
در ص فایی صرف بزم آراستی
تا نگردد کشف این حالت به تو
کی شوی واقف ز کنه خود ب گ و
❈۳۴❈
کشف در معنی بود رفع حجاب
بود تو آم د به روی تو نقاب
پردۀ خود از میان بردار زود
تا عیان بینی به روی یار زود
❈۳۵❈
شد حجاب ذات ، اسما و صفات
پردۀ اسم و صفت شد کاینات
تا تعین برنخیزد از میان
حق نها ن ست و نخواهدشد عیان
❈۳۶❈
چهرۀ معنی نهان در صورتست
صورت و معنی نقاب وحدتست
کیست اهل کشف و وجدان در جهان
آنک بیند روی جانان او عیان
❈۳۷❈
این تعین شد حجاب روی دوست
چونکه برخیزد تعین ج مله اوست
آنچه تو جویای آنی روز و شب
وز تویی شد او نهان ای بوالعجب
❈۳۸❈
چون دلت صا ف ی شود از جمله زین
پردۀ ما و تو برخیزد ز بین
نیست گردد صورت بالا و پست
حق عیان بیند به نقش هر چه هست
❈۳۹❈
جمله ذرات جهان منصور وار
دایماً گویان انا الحق آشکار
پنبۀ پندار را از گوش جان
گر بر آری بشنوی گفتارشان
❈۴۰❈
آینه جان را مصفا کن ز زنگ
تا نماید روی جانان بی درنگ
گر لقای یار داری آرزو
دل بود دل آینه دیدار جو
❈۴۱❈
آینه دل صاف کن از هر غبار
تا عی ا ن بنمایدت رخسار یار
دل مصفا کن ز رنگ غیر دوست
تا عیان بینی که هستی جمله اوست
❈۴۲❈
سد راه تو تویی آمد بدان
ورنه حق پیداست در کون و مکان
کامنت ها