اسیری لاهیجی:آن یکی شخصی به ناگه گنج یافت از نشاط و شوق هر سو می‌شتافت
❈۱❈
آن یکی شخصی به ناگه گنج یافت
از نشاط و شوق هر سو می‌شتافت
هر که را یک دم مصاحب می‌شدی
یا کسی پیشش به کاری آمدی
❈۲❈
او همی گفتی که بی رنج و به رنج
ای خوشا حال ک س ی کو یافت گنج
هر که گنجی دید دولت یار شد
او ز عمر خویش برخوردار شد
❈۳❈
هرچه می خواهد میسر می شود
کار عالم بر مراد او رود
احتیاجی نیست او را با کسی
فارغست از منت هر ناکسی
❈۴❈
دایماً زینسان همی گفتی سخن
بود بی پروا ز طعن مرد و زن
هرکسی گفتی بدو کاین گنج کو
خود که دید آن گنج را آخر بگو
❈۵❈
او همی گفتی که ای ساده دلان
یافتم من گنجهای بیکران
آن یکی گفتی که ممکن نیست این
کس نیابد گنجهای اینچنین
❈۶❈
وان دگر گفتی که ممکن گر چه هست
نیست گنجی مر ترا ای خودپرست
تو کجا و دولت گنج از کجا
نیست در خور این سعادت مر ترا
❈۷❈
او از این انکار مضطر می شدی
نعرۀ یا لیت قومی می زدی
چشم کو تا گنج بیند در جهان
گوش کو تا بشنود آواز آن
❈۸❈
سر بسر عالم پر از گنج روان
خلق از فقر و ز فاقه در فغان
در میان آن کس که واقف شد ز گنج
دایماً از طعنۀ خلقان به رنج
❈۹❈
آن یکی گویان که این زر اق گیج
می کند دعوی گنج و نیست هیچ
وان دگر گوید که دارد حب جاه
افترایی می کند او بر آله
❈۱۰❈
تا فریبد او عوام الناس را
می نماید فربهی آماس را
آنکه باور کرد قول راستش
او ز گنج بیکران آراستش
❈۱۱❈
او همی گوید ز گنج و جمله خلق
گشته از انکار غرقه تا به خلق
او ز استعباد و از انکارشان
گاه خوشدل بوده گه خاطر گران
❈۱۲❈
عاقبت با خویش ت ن اندیشه کرد
دور کرد از خاطر خود گر د درد
گفت از اقرار و از انکارشان
نیست ما را عاقبت سود و زیان
❈۱۳❈
خاطر خود را چرا دارم ملول
از پی انکار این قوم فضول
رغم انف این گروه بیخرد
می خور و می ده بهر کو می برد
❈۱۴❈
دزد را کی ره توان دادن به گنج
هر چه باید آنچنان باید مرنج
هر کسی را سوی گنج ار ره بدی
هر گدایی اندرین ره شه شدی
❈۱۵❈
پس ولو شاء کجا بودی صواب
حق کجا کردی و لکن خطاب
اهل صورت ره به معنی کی برند
کی گدایان سلطنت را درخورند
❈۱۶❈
کار حق میدان که عین حکمت است
هر بلایی کو فرستد رحمت است
کی شناسد اهل حق جز حق شناس
مرد حق را چون شناسی حق شناس
❈۱۷❈
ره به حق بیواسطه اهل خدا
چون نیابد کس بجز صاحب صفا
تا بیابی در حریم وصل راه
جای کن در سایۀ خاص اله
❈۱۸❈
گنج خواهی پیش صاحب گنج شو
جز پی این منعمان جایی مرو
قول کامل را به جان تصدیق کن
گفتۀ حق دان تو علم من لدن
❈۱۹❈
صدق و اخلاص است رهبر در طریق
وحی حق دان گفته های آن فریق
گر به فهمت درنیاید این سخ ن
نقص در فهم است نی در گفت من
❈۲۰❈
آنچه مکشوفست بر جان و دلم
از ره صدق و یقین شد حاصلم
گر به راه وصل جانت عشق جوست
صدق پیش آور که ره یابی به دوست
❈۲۱❈
ای که می جویی ز حق گنج بقا
دست زن در دامن اهل خدا
مخزن گنج معانی جان ماست
نقد عالم را ز ما جویی رواست
❈۲۲❈
سر پنهان شد ز نقش ما عیان
علم عالم از کتاب ما بخوان
صورت ما پردۀ معنی بود
عقل پندار د که این دعوی بود
❈۲۳❈
نیست این دعوی بیان معنی است
گفتۀ دعوی به معنی لاشی است
مرد معنی ز اهل دعوی و اشناس
کی توان این را به او کردن قیاس
❈۲۴❈
زان همی گفتند قوم بیخبر
کانبیا هستند همچون ما بشر
صورت ظاهر همی دیدند و بس
غافل از معنی بدند آن قوم خس
❈۲۵❈
دوستدار اهل حق ، اهل حق است
من احب القوم حکم مطلق است
مرد معنی کی بود صورت پرست
پای معنی گیر صورت ابترست
❈۲۶❈
هر که او وابستۀ صورت شود
چون به معنی بنگری کافر بود
بگذر از نقش صور معنی نگر
گر همی خواهی شوی صاحبنظر
❈۲۷❈
سالکان کز یقینی وارهند
در حقیقت دان که مردان رهند
راه وحدت آن جماعت می روند
کز وجود خویش فانی می شوند
❈۲۸❈
چون بماند نیستی هستی نما
هست مطلق را ببینی در بقا
در حقیقت آن زمان عارف شوی
کز خودی خود بکل بیرون شوی
❈۲۹❈
چون نباشی تو ، همه باشی یقین
حاصلت آید مقام العارفین
منتهای سیر سالک شد فنا
نیستی از خود بود عین بقا
❈۳۰❈
من ندانم زین فنا و زین بقا
تا چه خواهی فهم کرد ای بی صفا
تا نگردد رهبرت قطب زمان
کی شود این حال پیش تو عیان
❈۳۱❈
کی به گفت و گو توان دریافت این
حال باید تا شوی ز اهل یقین
هر کرا ذوقی ندادند از ازل
کی درین منزل بیابد او محل
❈۳۲❈
آنچه مکشوفست بر اهل شهود
در عبارت شمه ای نتوان نمود
علم وحدانی نشد حاصل به کسب
سر این معنی به عشق آمد فحسب
❈۳۳❈
گر نباشد عشق در راهت رفیق
کی شوی واقف ز اسرار طریق
رهبر ر ا ه طریقت عشق و بس
عاشقان را عشق شد فریادرس
❈۳۴❈
درد عشق آمد دوای عاشقان
از غم عشقست عاشق شادمان
عشق آمد رهبر کشف و عیان
عشق بنماید ز وصل او نشان
❈۳۵❈
چون علم بیرون زند سلطان عشق
می شود ملک خرد ویران عشق
شحنۀ گوی طریقت عشق بود
والی ملک حقیقت عشق بود
❈۳۶❈
راه عشق آمد صراط مستقیم
عاشقانه رو درین ره مستقیم
عشق تعلیمت کند اسرار دین
عشق بنماید ترا راه یقین
❈۳۷❈
عشق بگشاید نقاب از روی دوست
عشق آرد مر ترا تا کوی دوست
عشق آمد چون می و عالم سبو
مست این می دان چه جام و چه سبو
❈۳۸❈
عشق جان را جانب بالا کشد
عاشقان را آورد سوی رشد
عشق دار دل عمارت می کند
سوی ملک جان اشارت می کند
❈۳۹❈
عشق چون جانست و عالم همچو تن
خانۀ عشقست عالم بی سخن
بر جمال عشق عالم پرده ایست
گر نباشد عشق عالم مرده ایست
❈۴۰❈
عشق ، جان و دل به یغما می برد
پردۀ ناموس عاشق می درد
عشق سازد عاشقان را عو ر نور
می کند آفاق را پر شر و شور
❈۴۱❈
قبلۀ عاشق بغیر از عشق نیست
مقصد عشاق غیر از عشق چیست
کعبۀ جان کوی جانانست و بس
نیست مطلوب دلم جز یار کس
❈۴۲❈
باش عاشق یا محب عاشقان
تا درآیی در ش م ار رهروان
دوستان اهل حق ، اهل حق است
من احب قوم حکم مطلق است
کامنت ها