اسیری لاهیجی:شاه ملک دین و اقلیم یقین عارف اسرار رب العالمین
❈۱❈
شاه ملک دین و اقلیم یقین
عارف اسرار رب العالمین
آنکه مفتاح علوم انبیاست
پیشوای جمله ارباب صفاست
❈۲❈
آن براهیمی که ابن ادهم است
از همه شاهان عالم اعظم است
گفت اندر خواب دیدم جبرئیل
بود در دستش صحیفه بس جمیل
❈۳❈
گفتمش برگو درین طومار چیست
گفت این طومار خودمکتوب نیست
گفتمش برگو چها خواهی نوشت
گفت نام اولیای جانسرشت
❈۴❈
گفتمش خواهی نوشتن نام من
گفت تو زایشان نه ای کم گو سخن
گفتم ش زایشان اگر گویی نیم
نی محب این گروه خوش پیم
❈۵❈
وای بر گمراهی و بد ب ختیم
غرقه در بحر غضب شد کشتیم
زین سخن یک ساعتی اندیشه کرد
گفت فرمان آمد از دادار فرد
❈۶❈
کاول نامه نویسم نام تو
مست گردانم جهان از جام تو
صد امید از ناامیدی شد پدید
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
❈۷❈
شاخ مهر اولیا در دل نشان
تخم عشق کاملان در جان فشان
همچو اکسیر محبت در جهان
کیمیا نبود به جان عاشقان
❈۸❈
گر همی خواهی مقام اولیا
جان فدای عشق ایشان کی هلا
از تکبر بگذر و از طمطراق
بنده ای شو کاملان را بی نفاق
❈۹❈
نیستی بگزین و هستی را بهل
مهر ایشان نقش کن بر جان و دل
تا به یمن همت مردان راه
راه یابی در حریم قرب شاه
❈۱۰❈
چون محبت نیست در عالم خصال
شد محبت رهبر بز م وصال
بی محبت هیچ کس کامل نشد
در مقام قرب حق واصل نشد
❈۱۱❈
چونکه شد ز احببت ایجاد جهان
جمله عالم را طفیل عشق دان
بی محبت ره به جانان کی بری
کی به عرفان شهره گردی چون سری
❈۱۲❈
از محبت آتشی افروختم
خار و خاشاک جهان را سوختم
فرد گشتم دلبرم چون فرد بود
فرد را جز فرد کی درخورد بود
❈۱۳❈
طالبی خواهد ز عالم بی نشان
عاشق آزاده جوید در جهان
بی نشان شو از همه نام و نشان
تا ببینی روی جانان را عیان
❈۱۴❈
کی مقید واصل مطلق شود
عارف حق ، بی نشان چون حق شود
تا تویی با تست ، محجوبی از او
زانکه شرکست این من و مایی تو
❈۱۵❈
ما و من آمد حجاب روی یار
گر خدا خواهی تو ما و من گذار
از خمار ما و من هر کو برست
از شراب وصل جانان گشت مست
❈۱۶❈
هر که از قید تعین وارهید
بی من و ما خویش را مطلق ندید
در حقیقت ما و من سد رهست
من نگوید هر که از حق آگهست
❈۱۷❈
گشت روشن حادث از نور قدیم
در حقیقت غیر حق باشد عدم
گر برون آیی ازین ما و منی
هست مأوایت مقام ایمنی
❈۱۸❈
تا نگردی نیست از هستی تمام
خود ننوشی بادۀ وصل کرام
از خودی هر کو نمیرد زنده نیست
بی بقای حق کسی پاینده نیست
❈۱۹❈
گر بقای جاودان خواهی دلا
از خودی خود به کلی شو فنا
در تجلی جمال ذوالجلال
محو مطلق شو اگر خواهی وصال
❈۲۰❈
نیستی آیینۀ هستی بود
تو نهان شو تا خدا پیدا شود
در مقام محو ثابت کن قدم
تا شوی واقف ز اسرار قدم
❈۲۱❈
محو کن از لوح هستی نقش غیر
تا ببینی هست کعبه عین دیر
چون بیفتد پردۀ ما و تویی
روی بنماید جمال معنوی
❈۲۲❈
پردۀ ما و منی بردار زود
تا شوی از وصل برخوردار زود
چون که خورشید رخش تابان شود
بی تو جانت واصل جانان شود
❈۲۳❈
پای بند حرص کردی مرغ جان
بند بگشا تا پرد بر آسمان
تا بکی باشی اسیر بند تن
دور کن این بند را از خویشتن
❈۲۴❈
در هوایش درگذر از جسم و جان
یک زمان جولان نما در لامکان
از حجاب ما و من یکدم بر آی
وانگهی در بزم وصل او درآی
❈۲۵❈
پردۀ تو هستی موهوم تست
وصل خواهی شو فنا از خود نخست
پای همت بر سر کونین نه
وصل جانان از دو عالم هست به
❈۲۶❈
تا به کِی باشی تو محجوب خودی؟
زانکه خودبین است اصل هر بدی
بیخود از خود شو که تا حق بین شوی
ورنه از عالم ز حق غافل روی
❈۲۷❈
کی کم ا لی در جهان جز نیستی
تا توهستی هست مطلق نیستی
آنگهی تو عارف مطلق شوی
کاین من و مایی گذاری ، حق شوی
❈۲۸❈
هر که شد بی ما ومن در راه دوست
زآفرینش مقصد و مقصود اوست
هر که وارست از هوی و آرزو
جان او محرم شد از اسرار هو
❈۲۹❈
رو ف دا کن پیش جانان جان ودل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
پیش جانان هر ک ه جان ودل بباخت
مرکب عرفان در ین میدان بتاخت
❈۳۰❈
تا نگردی سالکا در ره فنا
کی شوی از وصل جانان بانوا
راه عشقش گر فنا اندر فناست
عاشقان را زین فنا صد گون بقاست
❈۳۱❈
قطره و دریا به معنی خود یکی است
غیرحق در هر دو عالم گو که کیست
قطره در دریا فتاد و شد فنا
عین دریا گشتنش آمد بقا
❈۳۲❈
اعتبار عقل دان هستی غیر
در حقیقت کعبه آمد عین دیر
صحو و محو و قرب و بعد و وصل و فصل
در حقیقت خود ندارد هیچ اصل
❈۳۳❈
زانکه غیر حق ندارد خود وجود
چون عدم گه دور و گه نزدیک بود
ثبت الارض عدم چون شد فنا
تا چگونه یافت تمکین و بقا
❈۳۴❈
در مقام کشف گر راهت دهند
روشنت گردد گدایان چون شهند
بود عالم جز نمودی بیش نیست
شو زارباب یقین بر ظن مایست
❈۳۵❈
هر که او را ذوق این اسرار نیست
با حقیقت حال او را کار نیست
من که چشم از غیر حق بردوختم
شمع جان از نور او افروختم
❈۳۶❈
در دو عالم بر جمالش ناظرم
جز به رویش در جهان می ننگرم
چشم حقبینم نبیند غیر حق
گشت باطل محو از روی ورق
❈۳۷❈
آنچه محروم شما مطلوب ماست
وآنچه م غ ضوب شما محبوب ماست
درد آید پیش ما درمان شود
کفر عالم پیش ما ایمان شود
❈۳۸❈
آنچه آمد مر ترا در ره دلیل
شدمرا مدلول آن بی قال و قیل
کامنت ها