اسیری لاهیجی:رهنمای سالکان راه هو آنکه شد معروف کرخی نام او
❈۱❈
رهنمای سالکان راه هو
آنکه شد معروف کرخی نام او
با مریدان بود روزی درگذر
دید جمعی از جوانان خمر خور
❈۲❈
با شراب و با کباب و با رباب
سوی دجله خوش روان مست و خراب
جمله غرق بحر غفلت آمده
سر بسر موج ضلالت آمده
❈۳❈
همرهان گفند شیخا یک دعا
کن که تا غرقه شود مست فنا
شومی ایشان شود از خلق دور
ا ز دم پاک تو ای شیخ غیور
❈۴❈
با مریدان گفت بردارید دست
من دعا گویم اجابت زان سرست
در تضرع آمد آن شیخ جهان
گفت ای دانندۀ راز ن هان
❈۵❈
ای تو واقف بر ضمیر نیک و بد
پیش علمت روشنست اسرار بد
بارالها همچنان کاینجا ی شان
داده ای این عیش خوش بی امتنان
❈۶❈
عیش خوش ده اندر آن عالم دگر
ای کریم کارساز دادگر
زین دعا گشته مریدان در عجب
کاین چه حالست ای امین سر رب
❈۷❈
ما نمی دانیم سر این سخن
حکمت این را ز ما پنهان مکن
شیخ گفتا می گویم بدو
چون همی داند چه حاجت گفتگو
❈۸❈
صبر پیش آرید اکنون تا خدا
سر این سازد هویدا بر شما
چونکه دیدند آن جماعت شیخ را
لرزه شان افتاد بر اندامها
❈۹❈
ساز بشک س تند و می ها ریختند
جمله اندر دامنش آویختند
گریه و زاری کنان در پای او
اوفتادند آن گروه عیش جو
❈۱۰❈
توبه کردند از مناهی جمله شان
گشته هر کی در ره حق جانفشان
با مریدان گفت شیخ رازدان
این زمان شد فاش آن سر نهان
❈۱۱❈
شد همه مقصود حاصل بی تعب
نی به کس رنجی رسید و نی کرب
نی کسی را غرقه می بایست گشت
نی به دریا حاجت آمد نی به دشت
❈۱۲❈
خیرخواهی شیوۀ مردان بود
هر کرا این شیوه شد مرد آن بود
هست صلح و جنگشان از بهر حق
لاجرم دارند بر عالم سبق
❈۱۳❈
قهر ایشان محض لطف آمد یقین
هزل ایشان جد شمر ای مرد دین
گر ترش رویند و گر خندان شوند
بندۀ حقند و بر فرمان روند
❈۱۴❈
فارغ و آزاده اند از مدح و ذم
پیش ایشان غیر حق باشد عدم
وصف ایشان برتر است از گفت ما
عاجزم یا رب لااحصی ثنا
❈۱۵❈
ه ر سر مویم اگر گردد زبان
کی درآید وصف ایشان در بیان
وصف ایشان گر کنم بر قدر خود
هم نمی یابم امان از طعن بد
❈۱۶❈
زین جماعت آنچه معلوم منست
آن کجا در حوصله جان و تنست
نیست واقف کس ز حال این گروه
خلق زین سو اولیا زان سوی کوه
❈۱۷❈
حکمت حق از پی تعظیم شان
کرد از چشم همه خلقان نهان
مظهر حقند و پنهان چون حقند
زانکه فارغ از دو عالم مطلقند
❈۱۸❈
چون به حق پیوسته دارند الفتی
صحبت خلقان نماید کلفتی
هر که او از هستی خود وارهد
پای بر فرق ه مه عالم نهد
❈۱۹❈
هر که او با دوست باشد همنشین
هست فارغ از غ م دنیا و دین
آن جماعت شاه و خلقان چاکرند
جمله عالم پا و ایشان چون سرند
❈۲۰❈
ذات ایشانست خلقت را سبب
هر چه می خواهی ز ایشان می طلب
حق تعال ی قل تعالوا فانظروا
خوش بیا بنگر عجایبهای هو
❈۲۱❈
واجب و ممکن درین صورت نمود
گنج معنی اندرین ویران ن م ود
چون ز اسرار حقیقت غافلی
بهره از دانش نداری جاهلی
❈۲۲❈
گر مشامت بوی عرفان یافتی
در طلب کی روز ما برتافتی
از خیال و وهم بگذر در طریق
تا توانی یافت بویی زان فریق
❈۲۳❈
در طریقت هست عالم را نشان
شمه ای زان آورم اندر بیان
عارف آن باشد که چون گوید سخن
جمله گوید از خدای ذوالمنن
❈۲۴❈
چون عبادت می کنی ی ا طاعتی
بهر حق باشد نه بهر سمعتی
هر چه جوید ، جوید او را از خدا
غیر حق در پیش او باشد فنا
❈۲۵❈
هر کجا تا ب ید نور معرفت
می کند روشن جهان را خور صفت
هر که عاقلتر بود عارفتر است
از طریق معرفت واقفتر است
❈۲۶❈
آنکه دارد بر قضای حق رضا
اوست عارف نزد ارباب صفا
عارفست آنکو ز ذرات جهان
نور حق بیند عیان اندر عیان
کامنت ها