اسیری لاهیجی:او چو خورشیدست و ما چون سایه ایم همچو نور و سایه ما همسایه ایم
❈۱❈
او چو خورشیدست و ما چون سایه ایم
همچو نور و سایه ما همسایه ایم
تابع نور است سایه روز و شب
نور خواهی گو ب یا سایه طلب
❈۲❈
هستی سایه یقین از نور دان
سایه را بیشک دلیل نور خوان
می نماید سایه ها از عکس نور
سایه را از نور نتوان کرد دور
❈۳❈
سایه کی از نور می گردد جدا
مگذر از ما گر همی خواهی خدا
گر نهان گردد زمانی نور خور
نور تابان شد ز سایه در گذر
❈۴❈
سایه در معنی ، نمود وهمی است
نور بیند هر که او از وهم رست
سایه ها چون محو نور خور شود
وصل او را در زمان در خور شود
❈۵❈
سایه را خورشید تابان نور ساخت
ظلمت ذرات را مستور ساخت
سایه بودم نور خور بر من بتافت
زان تجلی سایه خود را نور یافت
❈۶❈
گر به پیش تو کنون من سایه ام
خود نداری آگهی از مایه ام
مهر تابان ذره می خوانی عجب
روز روشن را نمی دانی ز شب
❈۷❈
مصحف مجموع آیاتش منم
جامع جمله کمالاتش منم
قطره گویی بحر بی اندازه را
آفتابی را همی خوانی سها
❈۸❈
بوی نشنیدی ز عرفان لاجرم
واندانی نور و ظلمت را ز هم
گشته ای وابستۀ وهم و خیال
وانمی داری دمی دست از محال
❈۹❈
از خدا هر لحظه باشی دورتر
می نماید پیش تو عیبت هنر
گشته ای محکوم شیطان رجیم
نیستی آگه ز رحمن الرحیم
❈۱۰❈
خودپرستی پیشه داری روز و شب
نوش دارو نیش پنداری عجب
غیرت حق دیده ها را کور کرد
نیست قسم خلق غیر از سوز و درد
❈۱۱❈
دیدۀ حق بی ن اگر بودی ترا
او رخ از هر ذره بنمودی ترا
ای دریغا دیدۀ حق بین کجاست
عرصۀ عالم پر از نور بقاست
❈۱۲❈
و هو معکم همچو روز روشن است
او چو جان و جملۀ عالم تنست
زین معیت نیست جانت را خبر
از خدا غافل مشو در خود نگر
❈۱۳❈
گر به نفس خویش ت ن عارف شوی
زین معیت آن زمان واقف شوی
نحن اقرب از کتاب حق بخوان
نسبت خود را به حق نیکو بدان
❈۱۴❈
هست از جان ، حق به ما نزدیک تر
ما ز دوری گشته ج ویان دربدر
نور توفیقش اگر تابان شود
از جهان مهر رخش رخشان شود
❈۱۵❈
پس نما ن د این فراق جانستان
حسن جانان روی بنماید عیان
درد بیدرمان همه درمان شود
شادمانی آید و غمها رود
❈۱۶❈
آنچه از وی جان عاشق می رمید
روی معشوق اندر او آمد پدید
آنکه دشمن می نمودت دوست بود
آنچه نقصان می نمودت سود بود
❈۱۷❈
هر چه منفی بود مثبت یافتی
وحدت آمد روز کثرت تافتی
گر همی خواهی نشانی زین بیان
سر مپیچ از خدمت صاحبدلان
❈۱۸❈
خاک ره شو پیش ارباب صفا
بو که یابی خدمت از نور خدا
گر تو مقبول دل کامل شوی
محرم دیدار جان و دل شوی
❈۱۹❈
توتیا کن خاک پای آن گروه
در محبت باش ثابت همچو کوه
چون محبت بهترین خصلت است
طالب حق را محبت دولت است
❈۲۰❈
هر که در بحر محبت غرقه شد
بیگمان با کاملان هم خرقه شد
از محبت نیست بالاتر مقام
بی محبت کی شود مردی تمام
❈۲۱❈
از محبت گشت ایجاد جهان
بشنو از احببت ان اعرف نشان
حق همی گوید منت هستم محب
شو محبم هم ز روی اقترب
❈۲۲❈
در هو ای مهر من تو ذره باش
بلکه پیش نور من مطلق مباش
در محبت ترک خود بینی بگو
زانکه هستی هست جانت را عدو
❈۲۳❈
وصل خواهی عجز و زاری پیشه کن
ورنه از روز فراق اندیشه کن
هر کرا باشد هوای آن پری
از خودی خود بباید شد بری
❈۲۴❈
گر به عشق یار خود را گم کنی
نقد وصلش یابی و گردی غنی
این ترانه چیست کاخر می زنم
من کیم با وی که خود را گم کنم
❈۲۵❈
نیست چون گ م می شود اندیشه کن
هست گوید تا که گوید کن بکن
این معما کی گشاید هر کسی
فهم این از عقل دور آمد بسی
❈۲۶❈
در نورد آخر تو این اوراق را
دار پنهان حالت عاشق را
ذوق این این معنی برون از فهم ماست
کشف این از گفت و گوی ما جداست
❈۲۷❈
گر همی خواهی بدانی این سخن
در طریق عشق شو بی ما و من
بیخودانه شود نیاز راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
❈۲۸❈
عشق باید عشق مرد راه را
تا تواند یافت وصل شاه را
رهبر این راه غیر از عشق نیست
هر کرا عشقی نباشد مرده ایست
❈۲۹❈
عاشقی رسوایی و بی پردگیست
عشق ورزی کار هر افسرده نیست
عشق می خواهد دل آزاده ای
جان غمپرود کار افتاده ای
❈۳۰❈
عشق در هر دل که مأوا می کند
از دویی آن دل مبرا می کند
از غم عشقش هر آنکو شاد گشت
از همه قید جهان آزاد گشت
❈۳۱❈
گر چو ماهی ما درین دریا خوشیم
لیک خود را سوی ساحل می کشیم
زانکه حال اهل دل زان برترست
کز طریق گفت و گو آری بدست
❈۳۲❈
چون نیابد این بیان آن ذوق و حال
درنوردم این بساط قیل و قال
از کمال غیرت حق ، اولیا
این چنین پنهان شدند از دیده ها
❈۳۳❈
گر به بحر نیستی ما غرقه ایم
کس چه داند کز کدامین فرقه ایم
پیش تو حاضر نشسته روبرو
تو خبرجویان که آخر گو و گو
❈۳۴❈
دیده باید روشن از نور اله
تا درون پرده بیند روی شاه
بشنو از حق اولیاء تحت قبا
لاجرم گشتند پنهان در حجاب
❈۳۵❈
هر چه حق خواهد که باشد آن نهان
کی تواند دیده ها دیدن عیان
رحمت حق هیچ تبدیلی نداشت
در قباب غیرت ایشان را گذاشت
❈۳۶❈
چون نباشد رفع این بر دست کس
بس کنم یا رب توام فریاد رس
در خموشی از سخنهای حکیم
گر چه نبود هیچ نفعی بر لئیم
❈۳۷❈
لیک گفت آن رهبر دین من صمت
یعنی از نا اهل ، کم گو معرفت
کم کنم این گفت و گو بهر نجات
روی آرم از صفاتش سوی ذات
❈۳۸❈
از همه قیدی شوم کلی خلاص
جای سازم در مقام قرب خاص
لب ببندم دیده ها را وا کنم
در جمالش جان و دل شیدا کنم
❈۳۹❈
از همه خلق جهان گیرم کنار
تا که مطلوبم درآید در کنار
چون به بزم وصل او کردم مقام
واگذارم گفت و گو را والسلام
کامنت ها